شنبه سرِ کار بودم، ۱۲ ساعت کار کردم. عصری سرِ کار سوپروایزرِ
کارِ در به دریمون بهم زنگ زد و گفت یکی از بچههای تیمِ شهرستان مریض
شده و افتاده بیمارستان و نمیتونه بیاد، اونها هم باید فردا راه بیفتن و
یک نفر کم دارن، خیلی با شک و تردید پرسید که آیا امکانش هست که من بتونم
باهاشون برم، خیلی کوتاه به تقویمم نگاه کردم و گفتم آره من مییام. داشت
از خوشحالی بال در میآورد. من ۱۰ شب خسته و له با کلی فکر توی سرم،
رسیدم خونه. گرفتم خوابیدم، از اونجایی که کلی از وسایل اسباب کشیم رو
هنوز جا به جا نکردم، یکشنبه کلی جمع و جور کردم و چمدونم رو بستم و خسته و
خواب آلو از خونه زدم بیرون. همه سر ساعت سه و نیم جمع شدیم دمِ انبار.
ونِ بزرگ رو بار زدیم، بعد از همه بارها ساک هامون رو جا دادیم، صحبتهای
سرگروه رو شنیدیم، برنامه روزهارو دریافت کردیم و سوارِ ماشین کُمبی ۷
نفره شدیم و به سمتِ جنوب کشور راه افتادیم. کمی تو ماشین جا تنگ بود و
من خیلی کلافه شدم. من و سه تا دخترِ دیگه پیشِ هم نشسته بودیم و پشتِ
سر ما دو تا پسرِ کلمبیایی نشسته بودن. یکیشون مالِ یه خونوادست با ۸ تا خواهر و برادر که
توی یکی از روستاهای فقیر زندگی میکرده، یکیشون مالِ یه خانواده
مرفه. خیلی با هم دوستن و عینِ دخترها همه جیک و پیکشون با
همه و تمام وقت همه جا با هم میرن و همدیگه رو ولن نمیکنن و خیلی خیلی حرف
میزنن، اونم با صدای بلند و به زبونی که ما متوجه نمیشیم. این باعثِ کلافه شدن
میشه، بخصوص وقتی کسی ۲ ساعت بی وقفه توی یه ماشینِ تنگ حرف بزنه، البته بماند که آدمهای دیگه هم گاه
گاهی با هم صحبت میکردن! کمی بیشتر از دو ساعت تو راه بودیم تا به دِهِِ
موردِ نظرمون رسیدیم.
حدودِ ۷ و نیمِ شب رسیدیم. حسابی خسته بودم. هتلمون خیلی ناز و دوست داشتنی بود و درهای اتاقها توی باغچه باز میشد، یعنی از اون باغچه باید میرفتیم تو اتاق. هر دو نفر باید با هم میرفتن تو یه اتاق، من و دخترِ تُرکی که تو ماشین بغل دستم نشسته بود، رفتیم تو یه اتاق. خیلی جالبه که ترکها اسمهای شبیه به ما زیاد دارن، اما تلفظش خیلی فرق میکنه و دخترک اسمش هست زینَپ که همون زینبِ خودمون باشه. برامون میزِ غذا رو چیده بود. ما چمدون نداشتیم چون ونی که بار زده بودیم، قرار بود ۲ ساعت بعد از ما بیاد. غذا هارو تلفنی سفارش داده بودیم، البته انتخابِ خیلی زیادی هم نداشتیم، الان اصلا یادم نمییاد شام چی خوردیم، فقط سوپ و دسرش یادمه. میز شام رو از قبل برامون چیده بودن و منتظر بودن تا ما برسیم و غذاها رو سرو کنن. ما پیش غذا و دسر سفارش نداده بودیم اما برامون سوپ آوردن و بعد از غذا دسرِ گرمِ خوشمزه که خیلی چسبید. با تماسهای مکرر فهمیدیم که ماشینی که چمدونها توشه ساعت ۱۱ شب یا حتا دیرتر میرسه. بعد از غذا فکر کنم حدودِ ۹:۳۰ بود که من رفتم و افتادم روی تخت، نه مسواک داشتم نه لباس خواب، نه میتونستم لنزهام رو در بیارم، با همون بولوزی که تنم بود خوابیدم، یعنی در واقع غش کردم. البته نصفه شب بیدار شدم و دو ساعتی طول کشید تا دوباره خوابم ببره. صبح ساعت ۶ بیدارباش بود. خیلی کوتاه ساک هامون رو گرفتیم، لباس عوض کردیم و راه افتادیم. هتل برای هر نفر دو تا ساندویچ درست کرده بود و با یه سیب و یه بطری آب گذاشته بود توی پاکت، هر کس پاکتشو گرفت، ساک هارو بار زدیم و به سمتِ مدرسه دِه راه افتادیم. توی راه ساندویچ هامون رو خوردیم. به غیر از حقوقی که بهمون میدن، پولِ هتل، صبحانه و یک وعده غذا هم با خودشون بود. تا مدرسه با ماشین ۵ دقیقهای بیشتر راه نبود، هوای صبحِ زود خیلی سرد بود و ما هم خواب آلو. کلِ ون رو توی سالن مدرسه خالی کردیم و شروع کردیم به چیدن. کار و آزمایشهای علمی با بچهها خوب بود و تا ظهر ادامه داشت. کارمون باید خیلی دقیق بود، یکی از ماها دور میگشت و زمان رو هر ۱۰ دقیقه نشون میداد. ما باید کارمون رو به موقع تموم میکردیم تا بچهها بتونن گروهشون رو عوض کنن و بچههای جدید بیان پیشمون.
کار که تموم شد دوباره ون رو بار زدیم و راه افتادیم، دم اولین سوپرمارکت واستادیم و هر کس یه چیز کوچیک برای خوردن خرید و باز به سمتِ جنوب به مقصدِ دهِ بعدی راه افتادیم. این دفعه من با سوپروایزر و یکی از همکارها که وان باری رو میراند، سوار شدم، واقعا اعصابِ حرف شنیدنِ بی وقفه رو نداشتم. به هتلِ جدید رسیدیم که نقلی و مهربون بود، وسایلمون رو گذاشتیم تو اتاق هامون و نشستیم بیرون برای نوشیدنی، من یه کافه گلاسه سفارش دادم، بس که گرم بود. یکی از پسرها گفت که به نظر مییاد یه دریاچه کوچولو این نزدیک هست که دوست داره بره توش شنا کنه. من گفتم منم مییام و بقیه ۷ نفر موندن هتل. ما به سمتِ دریاچه راه افتادیم و کلی رفتیم تا بهش رسیدم، آفتاب خیلی شدید بود، دریاچه خیلی تمیز به نظر نمیاومد و تابلویی هم داشت که شنا کردن رو ممنوع میکرد. کمی دیگه رفتیم تا به بالای دریاچه رسیدیم، یه جایی که سایه و خنک بود، اون گفت که دوست داره بره بالای تپه، جایی که یه قلعه بود تا خورشید رو طولانی تر ببینه و استراحت کنه، اما من خیلی گرمم بود و گفتم که همون جا میشینم کنار آب و کتاب میخونم. صندل هامو در آوردم و نشستم روی حوله ام، پاهام رو کردم توی آب، آبش خیلی خنک و عالی بود، سعی کردم کتاب بخونم اما نتونستم، دیدم خیلی دلم میخواد برم توی آب. بیکینیم رو پوشیدم، یه اساماس زدم به دوستم که من کجام و شماره سوپروایزرم رو هم نوشتم. با کمی نگرانی آروم آروم رفتم توی آب و سعی میکردم مطمئن بشم که زیر پام سفته. به گیاهها و علفهای اطراف دودستی محکم چنگ زدم و همون جلو کامل رفتم زیر آب، در حالی که حتا یک لحظه هم دستمو از علفها ول نکردم، ۳ بار کامل رفتم زیرِ آب و چند لحظه موندم، آبش عینِ آبِ یخچال بود، حسابی کیف کردم و سر حال اومدم. اومدم بیرون و لباس پوشیدم و با موهای خیس، تو راهِ جنگلی به سمتِ هتل راه افتادم. شام رو دسته جمعی ساعت حدودِ ۸ توی هتل خوردیم و ۹:۳۰ رفتیم خوابیدیم تا صبح که دوباره ۶ بیدار شدیم، نیم ساعتی صبحانه خوردیم و یکی دو تا ساندویج برای ظهرمون درست کردیم و سوار شدیم به سمتِ مدرسه ده که همون نزدیکی بود. یکی از چیزهای خیلی خوبِ این روزها دیدنِ طلوع خورشید بود که خیلی زیاد، نصیبِ آدم نمیشه.
این دههایی که ما بهشون سر میزدیم آخرِ ناکجا آباد بود، بعضیهاشون واقعا هیچی نداشت، فقط طبیعت و یه مدرسه و چند تا خونه و یه هتل و چند تا سوپرمارکتِ کوچیک. بچهها بین معمولاً کلاسِ سوم یا چهارم بودن و یکی از گروهها از یه ده دیگه که حدوداً نیم ساعت فاصله داشت مییومد. وقتی سوپروایزر اولِ صبح از بچهها میپرسید که آیا کسی هست که راجع به دانشگاه چیزی شنیده باشه، یا کسی اصلا دستشو بالا نمیکرد، یا فقط یکی دونفر از ۱۶۰ تا بچه، دستشون رو بالا میکردن. بعد بهشون میگفت که ما دانشگاه رو آوردیم پیشِ شما. بچهها اکثرا خیلی خوشحال و راضی بودن و دلشون نمیاومد از پیشِ ما برن. دوباره ظهر که کارها و صحبتها تموم شد، به سمت ده و هتل بعدی راه افتادیم. این دفعه هتلمون نزدیکِ یه ترمه بود که ۲۰ دقیقه با ماشین راه بود. من و یکی از دخترها با ۳ تا از پسرها که دوتاشون اون کلمبیاییها بودن، سوارِ ماشین ۷ سرنشین شدیم و رفتیم اسپا (چشمه آبِ گرم)، ۴ ساعت اون تو بودیم و من برای اولین بار رفتم توی سونای گُل و سونای گیاهی که اصلا دلم نمیخواست ازشون بیام بیرون، خیلی بهمون خوش گذشت و کلی خندیدیم، کلی هم سرسره بازی کردیم. شب ساعت ۱۰:۳۰ خوابیدم و نصف شب با سردردِ خیلی شدید بیدار شدم و قرص خوردم و دو ساعت طول کشید تا خوابم ببره. سونا زیادیم کرده بود!
اونایی که نیومده بودن اسپا، رفته بودن پیاده روی و یه قلعه خیلی قدیمی پیدا کرده بودن که برفرازِ یه منظره خیلی زیبا بوده و گفته میشده که رستوران خیلی خوبی داره. قرار شد که پنجشنبه اول ناهار بریم اونجا، بعد بریم هتلمون.
پنجشنبه خسته و داغون و گرسنه رسیدیم به قلعه. منظره واقعا زیبا بود، مشرف به ده، غذاها هم خیلی زیبا تزئین شده بودن و خوشمزه بودن.
حدودِ ۷ و نیمِ شب رسیدیم. حسابی خسته بودم. هتلمون خیلی ناز و دوست داشتنی بود و درهای اتاقها توی باغچه باز میشد، یعنی از اون باغچه باید میرفتیم تو اتاق. هر دو نفر باید با هم میرفتن تو یه اتاق، من و دخترِ تُرکی که تو ماشین بغل دستم نشسته بود، رفتیم تو یه اتاق. خیلی جالبه که ترکها اسمهای شبیه به ما زیاد دارن، اما تلفظش خیلی فرق میکنه و دخترک اسمش هست زینَپ که همون زینبِ خودمون باشه. برامون میزِ غذا رو چیده بود. ما چمدون نداشتیم چون ونی که بار زده بودیم، قرار بود ۲ ساعت بعد از ما بیاد. غذا هارو تلفنی سفارش داده بودیم، البته انتخابِ خیلی زیادی هم نداشتیم، الان اصلا یادم نمییاد شام چی خوردیم، فقط سوپ و دسرش یادمه. میز شام رو از قبل برامون چیده بودن و منتظر بودن تا ما برسیم و غذاها رو سرو کنن. ما پیش غذا و دسر سفارش نداده بودیم اما برامون سوپ آوردن و بعد از غذا دسرِ گرمِ خوشمزه که خیلی چسبید. با تماسهای مکرر فهمیدیم که ماشینی که چمدونها توشه ساعت ۱۱ شب یا حتا دیرتر میرسه. بعد از غذا فکر کنم حدودِ ۹:۳۰ بود که من رفتم و افتادم روی تخت، نه مسواک داشتم نه لباس خواب، نه میتونستم لنزهام رو در بیارم، با همون بولوزی که تنم بود خوابیدم، یعنی در واقع غش کردم. البته نصفه شب بیدار شدم و دو ساعتی طول کشید تا دوباره خوابم ببره. صبح ساعت ۶ بیدارباش بود. خیلی کوتاه ساک هامون رو گرفتیم، لباس عوض کردیم و راه افتادیم. هتل برای هر نفر دو تا ساندویچ درست کرده بود و با یه سیب و یه بطری آب گذاشته بود توی پاکت، هر کس پاکتشو گرفت، ساک هارو بار زدیم و به سمتِ مدرسه دِه راه افتادیم. توی راه ساندویچ هامون رو خوردیم. به غیر از حقوقی که بهمون میدن، پولِ هتل، صبحانه و یک وعده غذا هم با خودشون بود. تا مدرسه با ماشین ۵ دقیقهای بیشتر راه نبود، هوای صبحِ زود خیلی سرد بود و ما هم خواب آلو. کلِ ون رو توی سالن مدرسه خالی کردیم و شروع کردیم به چیدن. کار و آزمایشهای علمی با بچهها خوب بود و تا ظهر ادامه داشت. کارمون باید خیلی دقیق بود، یکی از ماها دور میگشت و زمان رو هر ۱۰ دقیقه نشون میداد. ما باید کارمون رو به موقع تموم میکردیم تا بچهها بتونن گروهشون رو عوض کنن و بچههای جدید بیان پیشمون.
کار که تموم شد دوباره ون رو بار زدیم و راه افتادیم، دم اولین سوپرمارکت واستادیم و هر کس یه چیز کوچیک برای خوردن خرید و باز به سمتِ جنوب به مقصدِ دهِ بعدی راه افتادیم. این دفعه من با سوپروایزر و یکی از همکارها که وان باری رو میراند، سوار شدم، واقعا اعصابِ حرف شنیدنِ بی وقفه رو نداشتم. به هتلِ جدید رسیدیم که نقلی و مهربون بود، وسایلمون رو گذاشتیم تو اتاق هامون و نشستیم بیرون برای نوشیدنی، من یه کافه گلاسه سفارش دادم، بس که گرم بود. یکی از پسرها گفت که به نظر مییاد یه دریاچه کوچولو این نزدیک هست که دوست داره بره توش شنا کنه. من گفتم منم مییام و بقیه ۷ نفر موندن هتل. ما به سمتِ دریاچه راه افتادیم و کلی رفتیم تا بهش رسیدم، آفتاب خیلی شدید بود، دریاچه خیلی تمیز به نظر نمیاومد و تابلویی هم داشت که شنا کردن رو ممنوع میکرد. کمی دیگه رفتیم تا به بالای دریاچه رسیدیم، یه جایی که سایه و خنک بود، اون گفت که دوست داره بره بالای تپه، جایی که یه قلعه بود تا خورشید رو طولانی تر ببینه و استراحت کنه، اما من خیلی گرمم بود و گفتم که همون جا میشینم کنار آب و کتاب میخونم. صندل هامو در آوردم و نشستم روی حوله ام، پاهام رو کردم توی آب، آبش خیلی خنک و عالی بود، سعی کردم کتاب بخونم اما نتونستم، دیدم خیلی دلم میخواد برم توی آب. بیکینیم رو پوشیدم، یه اساماس زدم به دوستم که من کجام و شماره سوپروایزرم رو هم نوشتم. با کمی نگرانی آروم آروم رفتم توی آب و سعی میکردم مطمئن بشم که زیر پام سفته. به گیاهها و علفهای اطراف دودستی محکم چنگ زدم و همون جلو کامل رفتم زیر آب، در حالی که حتا یک لحظه هم دستمو از علفها ول نکردم، ۳ بار کامل رفتم زیرِ آب و چند لحظه موندم، آبش عینِ آبِ یخچال بود، حسابی کیف کردم و سر حال اومدم. اومدم بیرون و لباس پوشیدم و با موهای خیس، تو راهِ جنگلی به سمتِ هتل راه افتادم. شام رو دسته جمعی ساعت حدودِ ۸ توی هتل خوردیم و ۹:۳۰ رفتیم خوابیدیم تا صبح که دوباره ۶ بیدار شدیم، نیم ساعتی صبحانه خوردیم و یکی دو تا ساندویج برای ظهرمون درست کردیم و سوار شدیم به سمتِ مدرسه ده که همون نزدیکی بود. یکی از چیزهای خیلی خوبِ این روزها دیدنِ طلوع خورشید بود که خیلی زیاد، نصیبِ آدم نمیشه.
این دههایی که ما بهشون سر میزدیم آخرِ ناکجا آباد بود، بعضیهاشون واقعا هیچی نداشت، فقط طبیعت و یه مدرسه و چند تا خونه و یه هتل و چند تا سوپرمارکتِ کوچیک. بچهها بین معمولاً کلاسِ سوم یا چهارم بودن و یکی از گروهها از یه ده دیگه که حدوداً نیم ساعت فاصله داشت مییومد. وقتی سوپروایزر اولِ صبح از بچهها میپرسید که آیا کسی هست که راجع به دانشگاه چیزی شنیده باشه، یا کسی اصلا دستشو بالا نمیکرد، یا فقط یکی دونفر از ۱۶۰ تا بچه، دستشون رو بالا میکردن. بعد بهشون میگفت که ما دانشگاه رو آوردیم پیشِ شما. بچهها اکثرا خیلی خوشحال و راضی بودن و دلشون نمیاومد از پیشِ ما برن. دوباره ظهر که کارها و صحبتها تموم شد، به سمت ده و هتل بعدی راه افتادیم. این دفعه هتلمون نزدیکِ یه ترمه بود که ۲۰ دقیقه با ماشین راه بود. من و یکی از دخترها با ۳ تا از پسرها که دوتاشون اون کلمبیاییها بودن، سوارِ ماشین ۷ سرنشین شدیم و رفتیم اسپا (چشمه آبِ گرم)، ۴ ساعت اون تو بودیم و من برای اولین بار رفتم توی سونای گُل و سونای گیاهی که اصلا دلم نمیخواست ازشون بیام بیرون، خیلی بهمون خوش گذشت و کلی خندیدیم، کلی هم سرسره بازی کردیم. شب ساعت ۱۰:۳۰ خوابیدم و نصف شب با سردردِ خیلی شدید بیدار شدم و قرص خوردم و دو ساعت طول کشید تا خوابم ببره. سونا زیادیم کرده بود!
اونایی که نیومده بودن اسپا، رفته بودن پیاده روی و یه قلعه خیلی قدیمی پیدا کرده بودن که برفرازِ یه منظره خیلی زیبا بوده و گفته میشده که رستوران خیلی خوبی داره. قرار شد که پنجشنبه اول ناهار بریم اونجا، بعد بریم هتلمون.
پنجشنبه خسته و داغون و گرسنه رسیدیم به قلعه. منظره واقعا زیبا بود، مشرف به ده، غذاها هم خیلی زیبا تزئین شده بودن و خوشمزه بودن.
ساعت حدودِ ۳ و نیم راه افتادیم به سمتِ هتل. واقعا دیگه توانی
برامون نمونده بود. این دفعه من با یه دخترِ دیگه هم اتاق شدم، چون اون
یکی تا پاش میرسید به اتاق، میخواست تلویزیون رو با صدای بلند روشن
کنه و یه چیز بی سرو ته ببینه و من واقعا احتیاج به آرامش داشتم. ساعت ۴ رسیدیم و دیگه هیچ کدوم حالِ گردش نداشتیم، دو ساعتی تو اتاق
بودیم و ساعت ۶ من و دخترِ هم اتاقیم رفتیم یک ساعت رو تپه پشتِ هتل
نشستیم و غروبِ خورشید رو نگاه کردیم. حدودِ یک ساعتِ بعد رفتیم برای
خوردنِ یه دسر کوچیک و بعدش رفتیم خوابیدیم. روز آخر یعنی جمعه باید یک ربع زودتر از
هر روز از در میرفتیم بیرون و هممون خسته تر از هر روز بودیم. بحثها و
بگو مگوهایی هم کم و بیش تو گروه پیش اومده بود. روزِ آخر رو با هر
سختیای بود تموم کردیم و بستنی یخی جایزه گرفتیم. نزدیک به دو ساعت روندیم
و یه رستورانِ سرِ راه نگاه داشتیم. من خیلی حالِ تنوع داشتم که بعدا
کمی بهتر شد. آخرِ غذا از سوپروایزرمون از این حباب صابون درست کنها
جایزه گرفتیم که خیلی هم خوشگل بود. هممون کلی ذوق کردیم. من که خیلی
یکیشو دلم میخواست که به یاد بچگیم هی توش فوت کنم. بعد از رستوران، یک سر روندیم تا اینجا. دو تا پسر کلمبیاییها هم
دیگه حالِ حرف زدن نداشتن و یکیشون همش میخوابید. وقتی رسیدیم همه
وسایل رو خالی کردیم تو انبار و من ساعت حدودِ ۶:۳۰ بعد از ظهر رسیدم
خونه.
دیروز بیشتر خوابیدم. کمی تو اینترنت گشتم و باز ساعت ۹:۳۰ رفتم
خوابیدم. کمی دماغم گرفته و حالتِ سرما خوردگی دارم. روزهای سخت و به
یاد موندنی رو پشتِ سر گذشتم. خیلی چیزها یاد گرفتم و نتیجه خیلی خوب
بود. خوشحالم از این که به این سفر رفتم و تو آموزشِ بچهها سهمی داشتم. یادِ زمانِ ابوریحانِ بیرونی و ابوعلی سینا افتادم که شهر به شهر و ده به ده با شتر میرفتن و ترویجِ علم میکردن.
هنوز کارهای خونه زیاد دارم و باید کمی هم به درس و مشقم رسیدگی کنم.
۲ نظر:
vaghean khaste nabashi dokhtar ,
bazi vaghta ye khastegihaii hast ke koli ba rezaiat hamrahe. kare ghashangi mikonid :)
Azi
ارسال یک نظر