از جمعه تا حالا انگار دنبالم کردن، تمام خیابونهای شهرو فکر کنم توی این چند روز پیاده رفتم. احساس میکنم از زانو به پایین پام دیگه ساقط شده! جمعه رفته بودم یه نمایشگاه مربوط به تحصیلات که ۵ ساعت توش راه رفتم. بعدش نیم ساعت راه رفتم چون منتظر یه دوست بودم که توی کارش ترفیع گرفته بود و میخواست به من شیرینی و کافه بده. وقتی اومدم خونه چون دوباره یه کارت تخفیف داشتم، تصمیم گرفتم ساعت ۸:۳۰ برم سینما، فیلم "گفتگوی پادشاه" رو ببینم که خیلی هم خوشم اومد. البته بماند که یه ۵ دقیقهای هم پیاده رفتم که به نظرم خیلی طولانی اومد، بس که خسته بودم. شنبه قسمت بعدی ماراتن شروع شد. یه کارت نصف قیمت داشتم برای موزه، رفتم موزه و ۴-۵ ساعت هم اونجا راه رفتم، بعد چون نزدیک کلاسم بود، پیاده رفتم کلاس و یک ساعتی کلاس داشتم و اومدم خونه و به کلی کار عقب افتاده رسیدم. یکشنبه در قسمت سوم ماراتن دوباره رفتم یه موزهٔ دیگه! آخه این موزه اولین یکشنبه هر ماه مجانیه و با این وجود، من تا حالا نرفته بودم. اونجا هم ۴-۵ ساعت راه رفتم. دوشنبه در قسمت چهارم ماراتن، صبح رفتم یه جا قرار داشتم. بعدش به کار هام رسیدم و ۴:۳۰ رفتم دانشگاه و ۹ شب برگشتم. دیگه داشتم از خستگی غش میکردم. سهشنبه قسمت پنجم ماراتن بود که دوباره روز زنان بود، یه موزهٔ دیگه مجانی بود! صبح ساعت ۱۱ رفتم اونجا تا ۲، از موزه که اومدم بیرون یه سردرد حسابی داشتم. بدو بدو اومدم خونه، لباسهای شسته شده رو از ماشین در آوردم انداختم روی بند، یه لقمه چپوندم توی دهنم و بار و بندیلم رو انداختم روی کولم و رفتم یه جای دیگه که اطلاع رسانی و برنامه بود برای زنان. برنامه از ۳ بود تا ۸ شب اما من حدود دو ساعت بیشتر نموندم چون باید میرفتم سر کلاس و سر درد همچنان باهام بود. از اونجا با کلی بار و بندیل به اضافه فولدرها و بروشورهایی که از اونجا گرفته بودم، رفتم دانشگاه تا ۸:۳۰ شب. رسیدم خونه له بودم. امروز صبح در قسمت ششم دو ماراتن ساعت ۹:۳۰ رفتم دانشگاه قبلیم برای چاپ و صحافی یکی از کار هام که تا ۳:۳۰ اونجا روی پام واستاده بودم. از اونجا با اون همه کاغذ و وسیله، خودم رو به زور طی یه راه ده دقیقهای رسوندم به مترو. له و لورده بودم دیگه. مونده بودم که چطوری برم دانشگاه. اما باید حتما میرفتم به نمایشگاه خانوم همراه که به مناسبت روز زن بود! رفتم یه ۴۵ دقیقهای خوابیدم که حاضر شم و برم. بیدار که شدم دیدم از سر کارم یه ایمیل اومده با کارهایی که باید توی خونه تا جمعه عصری تموم کنم. اونارو دان لود کردم و رفتم نمایشگاه. نیم ساعت اونجا بودم و راه افتم به سمت دانشگاه. دقیقا قسمت افتضاهش از همین جا شروع میشه که من داشتم از خستگی از حال میرفتم و کمی که پیاده رفتم، ایستگاه اتوبوسی رو که میخواستم پیدا نکردم، پس تصمیم گرفتم با مترو برم. اما با محاسبات اشتباهی که کردم و خواستم راهم رو کوتاه کنم، دقیقا یک ربی بلکه هم بیشتر تا ایستگاه اتوبوس همیشگیم رسیدم! یعنی دیگه اون آخر خودم رو میکشوندم و میرفتم. توی اتوبوس که نشستم در حالی که نیم ساعتی دیرم شده بود و ساعت نزدیک ۸ شب بود، به این فکر میکردم که ۱۰ شب که کلاسم تموم میشه، چطوری برگردم خونه؟! یعنی حتا وقتی فکر این رو میکردم که دم دانشگاه که پیاده شم، باید ۵ دقیقه پیاده برم و تازه برم طبقه چهارم! چه جوری حالا دوباره از یون بالا بیام پایین؟! خلاصه این که این دوی ماراتن امروز فعلا به خوبی و خوشی به قسمت ششم خودش پایان داد چون دوستم، له شدهٔ منو با ماشین آورد و جلوی خونه انداخت پایین. در ضمن این رو هم بگم که در تمام این فاصلهها که سوار اتوبوس و مترو بودم، داشتم یه کتاب خیلی جالب رو هم میخوندم که دیگه به آخراش رسدیده بود! قسمت هفتم ماراتن فردا صبح ساعت ۹:۳۰ شروع میشه که باید برم دانشگاه یه کار اداری دارم و این کار ممکنه از ۱ تا ۳ ساعت طول بکشه، عصرش هم باید برم یه سمینار. در ضمن یادم باشه که کار هم در این فاصله باید انجام بدم چون کارها باید تا جمعه عصر تموم بشن! فردا باید پست هم برم و دو تا کارت برای سال نو پست کنم. الان ساعت ۱۲ شبه. میخم پاهای له هم رو ببرم توی تخت دراز کنم، وای!
یه سمینار آموزشی هم پیدا کردم برای جمعه که مجانیه و از ۱۱ صبح تا ۵ بعداز ظهره!
یه سمینار آموزشی هم پیدا کردم برای جمعه که مجانیه و از ۱۱ صبح تا ۵ بعداز ظهره!
۱ نظر:
جدا ماراتن بود، حتا کامپکت بودنش هم آدم رو خسته میکنه.
ارسال یک نظر