در زمان پدرانِ پدرانِ ما، در زمانی که هر کسی دنبال شکار ماموت خودش بود، آدمها شروع کرده بودند به آموختن زبان، به صحبت کردن با هم، فهمیده بودند دور هم جمع شدن یک انرژی جمعی خوبی دارد و اینها زیر زبانشان مزه کرده بود. زمانهایی بود که هر کسی خسته از شکار مموتی و دریدن و خوردن او، گوشهای در غار خودش میافتاد و پیش میآمد که همسایگان از هم بی خبر بمانند. اما در کمال خستگی یه جورهایی هم دلشان میخواست کسی باشد که معنی ایما و اشاره هایشان را بشنود. آدمها شروع کردند به قصه سازی، به داستان پروری، از خودشان قصهای ساختند تا بتوانند شنوندهای داشته باشند تا دور هم جمع شوند. اوایل داستانها خیلی خلاق نبودند شاید چون قسمت هایی بودند از زندگیهای روزمره، اما به مرور آدمها شروع کردن به خیال پروری، به پروردن چیزی به نام اعتقاد. آن زمان هنوز اعتقاد انقدر ابتدایی بود که کسی بخاطر اعتقادش کشته نمیشد، آزادی بیان بود آن زمان ها. همینطوری که خدایان آب و آتش شکل میگرفتند، داستانهایی هم شکل میگرفت از دیوان و پریان، داستانهایی ترسناک برای بیم دادن به آدم ها، برای این که آنها را بترسانند تا قبیل را ترک نکنند، تا به دنبال خاستههای بهتر نروند، تا همیشه کسانی باشند که بتواند برای تقسیم خورد و خوراک تصمیم بگیرند و اینطوری به خودشان سهمی بیشتر برسد. داستانهایی زیبا هم در این میان شکل میگرفت، افسانه ها، لالایی ها. همان زمانها بود که آدمها فکر کردند گاهی لازم دارند بیشتر از غارهای تنهایی شان بیرون بیایند و به یک دلیل خوبی ته دل همه شان شاد شود، گرم و نرم شود. آن زمانها زمستانها طولانی و خیلی سرد بود، آدمها دلمرده و کسل و خسته میشدند. به غیر از روشن کردن آتش باید کاری هم برای گرم شدن روح و دلشان میکردند. همان زمانها بود که شروع کردند به جشن گرفتن باز شدن شکوفه ها، گرم شدن هوا، درو محصول، رفتن سرما. فکر کردن به جشن ها از مدتها قبل از آمدنشان انقدر باعث خوشحالی میشد که افسردگی را فراموش کنند.
تا حالا فکر کردید واقعا اگر هیچ جشن و شادمانیای در کًل پاییز و زمستان نباشد، آدمها دلشان یخ میزند؟
زمانی جشنی زمستانی ترتیب دادند که بعدها معتقدان به اسم دین آن را صاحب شدند، زمانی آمدن بهار را جور دیگری جشن گرفتن، آمدن تابستان را جور دیگری. انقدر برای هر جشنی فکری کردند و سنّتی تراشیدند که دل هاشان به چیزی همیشه خوش باشد. بالاخره در بین افراد قبیله پیری بود که بخواهد کودکان را خوشحال کند، این پیر جایی بابا نوئل میشد و جایی عمو نوروز. آن زمانها که کسی برای اعتقادش کشته نمیشد، سنّتها خیلی شبیه هم بودند، هرچه آدمهای بیشتری برای اعتقادشان کشته شدند، سنّتها متفاوت تر شدند. انگار پدران ما به فکر این روزهای ما هم بودند، به فکر این روزها که آدمها بیشتر در جمع تنها هستند، به فکر این روزها که شاید هر کسی روبروی صفحه مونیتور خودش نشسته باشد. انگار که میخواستند به ما بگویند همهٔ آدمها باید به چیزی اعتقاد داشته باشند، به هر چیزی که باشد، هر چیزی. این اعتقاد، این که یک سنّت را قبول داشته باشی و برایش کاری بکنی، به تو یه انرژی خاصی میدهد. همین قصهها و اعتقادات است که باعث میشود من بدن خستهام را از پای کامپیوتر بلند کنم برای چیدن هفت سین و یک دفعه انگار انرژی دیگری بگیرم، رادیو را بگیرم تا حال و هوای نوروز را بیشتر بشنوم و کمی خانه تکانی کنم.
تا حالا فکر کردید واقعا اگر هیچ جشن و شادمانیای در کًل پاییز و زمستان نباشد، آدمها دلشان یخ میزند؟
زمانی جشنی زمستانی ترتیب دادند که بعدها معتقدان به اسم دین آن را صاحب شدند، زمانی آمدن بهار را جور دیگری جشن گرفتن، آمدن تابستان را جور دیگری. انقدر برای هر جشنی فکری کردند و سنّتی تراشیدند که دل هاشان به چیزی همیشه خوش باشد. بالاخره در بین افراد قبیله پیری بود که بخواهد کودکان را خوشحال کند، این پیر جایی بابا نوئل میشد و جایی عمو نوروز. آن زمانها که کسی برای اعتقادش کشته نمیشد، سنّتها خیلی شبیه هم بودند، هرچه آدمهای بیشتری برای اعتقادشان کشته شدند، سنّتها متفاوت تر شدند. انگار پدران ما به فکر این روزهای ما هم بودند، به فکر این روزها که آدمها بیشتر در جمع تنها هستند، به فکر این روزها که شاید هر کسی روبروی صفحه مونیتور خودش نشسته باشد. انگار که میخواستند به ما بگویند همهٔ آدمها باید به چیزی اعتقاد داشته باشند، به هر چیزی که باشد، هر چیزی. این اعتقاد، این که یک سنّت را قبول داشته باشی و برایش کاری بکنی، به تو یه انرژی خاصی میدهد. همین قصهها و اعتقادات است که باعث میشود من بدن خستهام را از پای کامپیوتر بلند کنم برای چیدن هفت سین و یک دفعه انگار انرژی دیگری بگیرم، رادیو را بگیرم تا حال و هوای نوروز را بیشتر بشنوم و کمی خانه تکانی کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر