پنجشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۹

چهارشنبه سوری

دیشب چهارشنبه سوری من به شنیدن یه آهنگ چهارشنبه سوری از فیس بوک گذشت. ساعت ۹ تازه از سر کلاس اومدم و خسته بودم، سر درد هم داشتم. اما خاطراتم رفت به روزهایی که معمولاً تعطیلات عید رو در ویلای دوستی‌ در شمال اقامت داشتیم. چهارشنبه سوری توی شهرک آتیش‌های بزرگی‌ درست می‌‌کردن. دختر صاحبخونه چند سالی‌ از من بزرگتر بود که اون روز‌ها فکر می‌‌کردم خیلی‌ زیاده. شب چهارشنبه سوری یک ملافه یا چادر گل گلی‌ می‌‌انداخت سرش و قابلمه و قاشقی در دست می‌‌رفت قاشق زنی‌. دختر صاحبخانه لپو بود و لٔپ‌های دوست داشتنی‌ای داشت، از اون لپ‌هایی‌ که چلوندن لازم هستن . دختر صاحبخونه خیلی‌ دوست داشت ملافه‌ها و شمدهاش هاش رو گاز بزنه، همیشه گوششون خورده شده بود. شب‌ها با دختر صاحبخونه با بالشت به هم حمله می‌‌کردیم و روی تخت‌ها می‌‌پریدیم. 
من صدای بارون رو روی سقف شیروونی ویلا خیلی‌ دوست داشتم و این که  آب گرم به اندازی کافی نبود، مجبور بودیم بریم حموم نمره. یادمه سال به سال آب دریا به دیوار ویلا نزدیک تر می شد. شب ها صدای موج هارو می شد شنید. قدیما اونجا یه ساحل شنی خیلی قشنگ دشت با یه عالمه گوش ماهی. که من سبد سبد جم می کردم و می آوردم خونه. من روزا یه درمیون پیک شادی حل می‌‌کردم، راحت هاش رو اول حل می‌‌کردم، خوشنویسی هاش رو هم رج می‌‌زدم. بعدش همش رو با مداد رنگی‌ رنگ می‌‌کردم. تمرین‌های سخت می‌‌موند واسهٔ اون روز‌های آخر. 
دختر صاحبخونه چند سال پیش ازدواج کرد، حتا عکس عروسیش رو هم ندیدم، نمی‌‌دونم الان چه شکلیه، نمی‌‌دونم کجای دنیا زندگی‌ می‌‌کنه، نمی‌‌دونم بچه داره یا نه، اما فکر نکنم خیلی‌ بزرگ تر از من باشه. دلم برای دختر صاحبخونه تنگ شده، برای لبخندش، برای لٔپ هاش، نمی‌‌دونم هنوزم ملافه هاش رو گاز می‌‌زنه یا نه...


پ.ن: دختر صاحب خونه رو بعد از این نوشته تو فیس بوک پیدا کردم. 

هیچ نظری موجود نیست: