جمعه شب برای اولین بار بود که رفتم یه باله رو زنده نگاه کنم. یکی از دوست هام یه بلیط مجانی اضافه داشت که داد به من. خیلی هیجان داشتم. بخصوص درست اولین لحظهای که شروع شد و اولین بالرین رو دیدم. همیشه دلم میخواست یه بار هم که شده برم و باله رو از نزدیک ببینم. خیلی رویایی بود. رویهٔ قرمز مخملی صندلی ها، فرم سالن، آدمهایی که دوربین داشتن (از اینهایی که دور رو میشه باهاش دید)، و نهیاتا دست رهبر ارکستر که گاه گاهی از توی چالهٔ جلوی صحنه دیده میشد، همه و همه خدا بیامرز موتزارت رو میآورد جلوی چشمم، (الهی نور به قبر گمشدش بباره!). خودم رو سپردم به رقص نرم و سبک دخترهایی که روی دست مردهاشون توی هوا بلند میشدن و صدای تقهٔ کفششون وقتی که سبکبال روی زمین فرود میاومدن. باله انقدر متنوع و قشنگ بود که ما رو دو ساعت و نیم روی صندلی، میخکوب کرد. تعجّب من در مورد بچههایی بود که بی سرو صدا نشسته بودن و نگاه میکردن، یه پسر ۹-۱۰ ساله هم بود که خیلی شیک و کروات زده با پدر و مادرش که بلیط ایستاده داشتن، ته سالن بود. بچههای انقدری گاهی واقعا یه جا بند نمیشن، من خیلی دلم میخواست برم ازش بپرسم که چی باعث میشه که بی سر و صدا دو ساعت و نیم بایسته و باله رو نگاه کنه.
وقتی اومدم خونه، از آن جایی که چیزی درست نکرده بودم و دیروقت هم بود، نشستم نون و پنیر خوردم و به این فکر کردم که اگر ایران بودم، شاید از سر کوچه چلو کباب یا پیتزا میگرفتم اما بالهای برای دیدن در کار نبود. اون هم از نوع مجانیش. پس نون پنیرم رو با لذت خوردم و اون رو به هر غذایی ترجیح دادم :)
وقتی اومدم خونه، از آن جایی که چیزی درست نکرده بودم و دیروقت هم بود، نشستم نون و پنیر خوردم و به این فکر کردم که اگر ایران بودم، شاید از سر کوچه چلو کباب یا پیتزا میگرفتم اما بالهای برای دیدن در کار نبود. اون هم از نوع مجانیش. پس نون پنیرم رو با لذت خوردم و اون رو به هر غذایی ترجیح دادم :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر