پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

خشونت

گاهی آدم فکر می‌‌کند که به خشونت عادت کرده است، که خشونت دیگر خیلی‌ آزارش نمی‌‌دهد. فحش ها، زخم زبون ها، فریاد ها، صدای بلند، تشر ها، حرف‌های نا مهربان، تحقیر ها، گاهی حتا ضربه ای، تنه ای، هل دادنی. گاهی آدم فکر می‌‌کند که ضدّ ضربه شده است، برای خودش آرام از کنار این‌ها می‌‌گذارد و فکر می‌‌کند، چه قوی شده ام، این‌ها دیگر نمی‌‌تواند مرا آزار دهد. اما چیزی هست درون آدم، اون توی توی آدم که می‌‌شکند، که خرد می‌‌شود، که چنان تکه تکه می‌‌شود که صدایش شنیده می‌‌شود...
هر بار بعد از این خشونت‌ها می‌‌فهمد که هنوز هم این خشونت‌ها روحش را خراش می‌‌دهند، سوهان می‌‌کشند، سنباده می‌‌زنند، تنها کمی‌ ضدّ ضربه شده، فقط کمی‌...

هیچ نظری موجود نیست: