جمعه، دی ۰۳، ۱۳۸۹

انتظار

دو سال و نیم منتظر جواب دانشگاه بودم، هر دفعه یه ایرادی می‌‌گرفتن و مدارکم رو به یه بهانه جدید پس می‌‌فرستادن. این دفعه دیگه می‌‌دونستم که قبول می‌‌کنن اما وقتی‌ که دو سه هفته پیش از دانشگاه نامه آمد، کلی‌ دست و دلم لرزید تا بازش کردم. وقتی‌ دیدم جواب مثبته، نمی‌‌دونستم خوشحال باشم؟ به سختی‌ها و مشکلاتی که این انتخاب جلوی پام می‌‌ذاره فکر کنم؟ به هزینهٔ دانشگاه؟
آدم گاهی منتظر چیزایی یه که نمی‌‌دونه پیامدشون براش چیه و وقتی‌ که انتظارش به پایان می‌‌رسه، نمی‌‌دونه که نتیجهٔ به دست اومده، دقیقا همون چیزیه که می‌‌خواسته یا نه؟!

پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۹

بی‌ پناه

تعداد آدم‌هایی‌ که بی‌ پناه هستن، کم نیست. بی‌ پناه لزومأ به معنی بی‌ سرپناه یا بی‌ کس و کار نیست. بی‌ پناه کسی‌ یه که نخواسته شده باشه. این نخواستن ممکنه از طرف اعضای خانواده باشه مثل پدر، مادر، خواهر یا برادر یا ممکنه از طرف شوهر باشه. ناخواسته شدن از طرف اعضای خانواده معمولاً خیلی‌ دردناک تره تا نخواسته شدن از طرف یه دوست. بی‌ پناه کسیه که به علت ناخواسته شدن، از این چاله به اون چاه و از اون چاه به چاله‌ای دیگر می‌‌افته. بی‌ پناه کسیه که بین بد و بدتر، مجبور می‌‌شه که بد رو انتخاب کنه. بی‌ پناه کسیه که وقتی‌ می‌‌خواد تعداد کسانی‌ رو که واقعا به خاطر خودش و همون طور که هست دوستش دارن رو بشمره، به تعداد انگشتای یک دستش هم نمی‌‌رسه.

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

مشکل

تاحالا آدمی‌ رو که غش کنه ندیده بودم، یعنی‌ اینکه یه آدمی‌ درست جلوم غش کنه بیفته زمین. فقط تو فیلما دیده بودم. دیروز تو پست خونه توی یه صف طولانی ایستاده بودم که یه خانوم جوونی تو صف بغلی افتاد زمین و دیگه هیچ تکونی نخورد، وسایلش هم ریخت رو زمین. یه دفعه چند نفر اومدن به طرفش، بقیه هم با دهن باز نگاش می‌‌کردن. اما یه دختر جوون دیگه که همراش بود گفت بهش دست نزنین، این یه مریضی یه، انقدر خونسرد گفت که فکر کردم دکتره. به اون‌هایی‌ هم که میومدن نزدیک، می‌‌گفت جمع نشین. بعد دیدم داره خیلی‌ ریلکس و آروم وسایل خانم رو جمع می‌‌کنه، هی‌ فکر می‌‌کردم پس چرا بهش نمی‌‌رسه، نکنه بمیره؟ این چه خونسرد! اما اون همین طور خونسرد ادامه داد به جمع کردن، اونی هم که افتاده بود زمین بدون کوچکترین حرکتی‌ اونجا بود، عین یه مرده، عین کسی‌ که خواب باشه. بعد از ۳-۴ دقیقه‌ای خانومه از جاش بلند شد، انگار نه انگار که هیچ اتفاقی‌ افتاده باشه، خودش رو تکوند و با لبخند شروع کرد با همراهش حرف زدن. همش لبخند می‌‌زد. ۳ نفر جلشون بودن. ۲ نفرشون خیلی‌ راحت کارشون رو انجام دادن و رفتن، هی‌ فکر می‌‌کردم چرا بهش جا نمی‌‌دن که زودتر کارش رو انجام بده و بره؟ هیچ کس بهش ترحم نشون نداد، ظاهراً هم به ترحم احتیاجی‌ نداشت، خیلی‌ محکم به نظر می‌‌رسید. اما بالاخره نفر سوم بهشون جاش رو داد.
پیش خودم فکر کردم چقدر بعضی‌ از آدم‌ها با مشکلشون راحت کنار می‌‌یان، چقدر حتا خوب و مهمه که آدم همراهی داشته باشه که اعصابش زود به هم نریزه، به خودش م
سلط باشه و وجودش در کنار آدم مثبت و مفید باشه.

پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

خشونت

گاهی آدم فکر می‌‌کند که به خشونت عادت کرده است، که خشونت دیگر خیلی‌ آزارش نمی‌‌دهد. فحش ها، زخم زبون ها، فریاد ها، صدای بلند، تشر ها، حرف‌های نا مهربان، تحقیر ها، گاهی حتا ضربه ای، تنه ای، هل دادنی. گاهی آدم فکر می‌‌کند که ضدّ ضربه شده است، برای خودش آرام از کنار این‌ها می‌‌گذارد و فکر می‌‌کند، چه قوی شده ام، این‌ها دیگر نمی‌‌تواند مرا آزار دهد. اما چیزی هست درون آدم، اون توی توی آدم که می‌‌شکند، که خرد می‌‌شود، که چنان تکه تکه می‌‌شود که صدایش شنیده می‌‌شود...
هر بار بعد از این خشونت‌ها می‌‌فهمد که هنوز هم این خشونت‌ها روحش را خراش می‌‌دهند، سوهان می‌‌کشند، سنباده می‌‌زنند، تنها کمی‌ ضدّ ضربه شده، فقط کمی‌...

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

آخ! درد داره!

چیزایی هست که به هر کسی‌ نمی‌‌شه گفت. حتا به اون بعضی‌‌ها هم که می‌‌گی‌‌ انگار برات یه جوریه، انگار همون تف سربالاست که بار‌ها ازش حرف زدم. چیزایی هست که اینجا، درست وسط گلو رو می‌‌گیره، چیزایی که توی چشم رو می‌‌سوزونه و یهو آروم آروم می‌‌زنه بیرون. چیزایی که درد ناکه، آدم همه جاش درد می‌‌گیره، یه جوری که انگار کتک خورده، یه جوری که انگار آوار رو سرش خراب شده. شاید یکی‌ از اون چیزا گرفتن تصمیم سر زدن به وطن باشه. خیلی‌ درد داره که ماه‌ها طول بکشه تا بتونی‌ تصمیم قطعی بگیری که بری، بعد تاریخش هرچی‌ نزدیکتر می‌‌شه، تنت بیشتر بلرزه، هی‌ بترسی از همه چیز. هی‌ نگران باشی‌ از همه چیز. به تنهاییت فکر کنی‌، تنهایی‌‌ای که نه تو غربت، بلکه تو خونه خودت داری. هی‌ فکر کنی‌ کاشکی‌ یکی‌ بود که همه جا باهات می‌‌اومد. همون ور شهر که خیلی‌ محیطش بده، همون جای شهر که زن کم پیدا می‌‌شه، یا اونجایی که به زنا متلک می‌‌گن، حتا تو کوه. روز‌های تعطیل که دنبالت می‌‌یفتن و هزار تا مزخرف که لیاقت خودشونه، بهت می‌‌گن. ترس از اینکه بگیرنت، ترس از اینکه تنها باشی‌، تنها، تو خونه خودت، تو مملکت خودت...