عین ابر بهار گریه میکرد، ۳۱ سالشه از خونوادهٔ خوبیه، خیلی لوسش کردن. هرچی خواسته بهش دادن. حالا عشق شده، ۲ ساله. عاشق یه پسر اینجایی که ۶ سال از خودش کوچیک تره، چرا؟ چون همون موقعها که تازه اومده اینجا پسر با ۲ نفر دیگه هم خونییش بوده. اینم که بالاخره تا حالا رابطهٔ عشق و عاشقی نداشته، فوری عاشق این پسر شده. پسره نمیخوادش، اصلاً به هم نمیخورن، خودش هم میدونه اما بهش عادت کرده. اصلاً رابطهٔ جنسی هم با هم نداشتن . این اصلاً با خودش درگیره که این نوع رابطه رو قبل از ازدواج داشته باشه یا نه. نبرد بین مدرنیته و سنّت! البته بی اطلاع هم هست، اصلاً نمیدونه چی به چی و چه جوری. البته فقط اون اینجوری نیست، دو سه تای دیگه هم هستن که با این سن هنوز هیچی نمیدونم . خیلی ترسوه، از یه سرسره سوار شدن میترسه. به مادرش خیلی وابستست.
اون یکی ۲۵ سالشه، از خونوادهٔ سطح بالایی یه. پارسال تابستون اومد اینجا، نامزدش مونده بود ایران. خیلی ناز داشت، همش میگفت غذاهای اینجا رو دوست ندارم، ۵ ساعت تو دانشگاه بود، آب و غذا نمیخورد که دستشویی نره! می گفت توالتهای اینا کثیفه، ایستاده میشاشن! تا پنج ماه هر روز اوغ میزد، سرگیجه و حال تهوع داشت. خواهرش ۷ ساله اینجاست، ۳ تا رشته رو همزمان میخونه، هیچ کدومو تموم نکرده. از ایناست که میخواد نشون بده همه فن حریف. بهم گفت، خواهرم حالش بده، هورمون هاش به هم ریخته، باید بره دکتر زنان. نه که فکر کنی یه وقت رابطهای داشته ها، نه! خلاصه اینکه دختره حامله بود، ۵ ماه اوغ میزد، هیچ کس بهش نگفت ممکنه حامله باشی. بچهرو نگه داشت. رفت ایران زودی با نامزدش ازدواج کرد، با هم اومدن اینجا، بالاخره زایید.
اون سه تای دیگه هم یکی ۳۲ سالشه، اون یکی حدود ۳۰ یکی دیگه حدود ۴۵. خیلی عصبین، کلمهٔ اول به دوم بهت میپرن. برات تعیین تکلیف میکنن، بد حرف میزنن باهات. احساس میکنن عقل کلن، نشون میدن که تو نفهمی .
پسره ۲۵ سالشه، مادرش یه تخممرغ نیمرو کردن یادش نداده. به جای اینکه بگه برو یاد بگیر، برو مستقل شو، میگه اگر صلاح میدونی یه مدت از ایران بیام اونجا برات غذا درست کنم!
اینا نسل منن که همه بین ۲ تا ۵ سال پیش از ایران اومدن، دلم برای همشون میسوزه. وابستگی، بی اطلاعی، ضعف در تصمیم گیری، اینا چیزایی یه که جامعه و خونوادمون به عنوان توشهٔ سفر تو کوله بارمون گذاشتن .
کاشکی همه چیز درست بشه، کاشکی نسل من هم یه روز مستقل بشن، با اطلاع بشن و مثل جوونای اینجا سر زنده و شاد و آزاد باشن...
اون یکی ۲۵ سالشه، از خونوادهٔ سطح بالایی یه. پارسال تابستون اومد اینجا، نامزدش مونده بود ایران. خیلی ناز داشت، همش میگفت غذاهای اینجا رو دوست ندارم، ۵ ساعت تو دانشگاه بود، آب و غذا نمیخورد که دستشویی نره! می گفت توالتهای اینا کثیفه، ایستاده میشاشن! تا پنج ماه هر روز اوغ میزد، سرگیجه و حال تهوع داشت. خواهرش ۷ ساله اینجاست، ۳ تا رشته رو همزمان میخونه، هیچ کدومو تموم نکرده. از ایناست که میخواد نشون بده همه فن حریف. بهم گفت، خواهرم حالش بده، هورمون هاش به هم ریخته، باید بره دکتر زنان. نه که فکر کنی یه وقت رابطهای داشته ها، نه! خلاصه اینکه دختره حامله بود، ۵ ماه اوغ میزد، هیچ کس بهش نگفت ممکنه حامله باشی. بچهرو نگه داشت. رفت ایران زودی با نامزدش ازدواج کرد، با هم اومدن اینجا، بالاخره زایید.
اون سه تای دیگه هم یکی ۳۲ سالشه، اون یکی حدود ۳۰ یکی دیگه حدود ۴۵. خیلی عصبین، کلمهٔ اول به دوم بهت میپرن. برات تعیین تکلیف میکنن، بد حرف میزنن باهات. احساس میکنن عقل کلن، نشون میدن که تو نفهمی .
پسره ۲۵ سالشه، مادرش یه تخممرغ نیمرو کردن یادش نداده. به جای اینکه بگه برو یاد بگیر، برو مستقل شو، میگه اگر صلاح میدونی یه مدت از ایران بیام اونجا برات غذا درست کنم!
اینا نسل منن که همه بین ۲ تا ۵ سال پیش از ایران اومدن، دلم برای همشون میسوزه. وابستگی، بی اطلاعی، ضعف در تصمیم گیری، اینا چیزایی یه که جامعه و خونوادمون به عنوان توشهٔ سفر تو کوله بارمون گذاشتن .
کاشکی همه چیز درست بشه، کاشکی نسل من هم یه روز مستقل بشن، با اطلاع بشن و مثل جوونای اینجا سر زنده و شاد و آزاد باشن...
۳ نظر:
گل گفتی!
متاسفانه به حقیقت خیلی تلخی اشاره کردی.اینها همه گوشه ای از ندانم کاری های پدران و مادران هست. از من پدر گرفته تا تو مادر، خیلی خیلی بیشتر باید یاد بگیریم.
حداقلش اینه که استقلال رو بهشون یاد بدیم. به قول معروف بهتره ماهی گرفتن رو بهشون یاد بدیم تا اینکه براشون ماهی بپزیم و بهشون بدیم بخورن..
وقتت خوش
آره منم همینطور بودم
تا با مامانم دعوام میشد میگفت الهی من فلان بشم تو قدرمو بدونی الهی ...
اما دفه آخری به مامانم گفتم چرا یه جور زندگی میکنی که باید حتما بری تا من قدرتو بدونم.چرا نمیذاری الان قدرتو بدونم.
کلی گله های دیگه
باهام حرف نمیزنه
ولی معلومه داره به منو حرفام فک میکنه
ارسال یک نظر