امروز خیلی گرم بود، جادهٔ پیچ پیچی توی جنگلو روندیم به سمت رودخونه. همهٔ جادهٔ پیچ پیچی رو نفس کشیدم توی وجودم، همهٔ پیچ پیچاشو یکی یکی دادم به سلولهای نفس نکشیدهٔ مغزم. توی جادهٔ پیچی پیچی با ۵۰-۶۰ تا میروندیم که یه سنجاب کوچولو خوشگل پرید وسط جاده. دوستم کوبید رو ترمز، سنجاب کوچولو ترسید. چند بار چپ و راستش رو نگاه کرد، انگار راهشو گم کرده بود. من از ذوق انقدر جیغ زدم و بال بال زدم که خدا میدونه ولی دلم سوخت واسش که گم شده بود. بالاخره دوید رفت به همون سمتی که ازش اومده بود.
پارسال نمیرفتم توی رودخونه و دریاچه شنا کنم، فقط میرفتم آب بازی. امسال شجاع شدم. با اینکه عاشق طبیعتم اما علاقهٔ خاصی به این جکو جونورا و جلبکهای لزج توی آب ندارم، چندشم میشه! بس که به ما گفتن، آخه، جیزه، کثیفه، دست نزن، اَی، ووی! والا ! یه دوست خارجکی دارم که با این جکو جونورها قرارداد داره، حداقل هفتهٔ یکی دو بار میره بهشون سر میزنه! کانهو مرغابی میمونه، همش داره توی آب شلنگ و تخته میندازه! اون که از علاقهٔ من به طبیت خبر داشت و میدونست که با این جکو جونورا رابطهٔ خوشی ندارم، بهم یه تشک بادی داد. الان دو سه هفتست که دشکه رو دارم. خودمو میندازم روش میرم وسطای آب که دیگه جکو جونور نداره، اونجا شنا میکنم. روزای اول بیشتر آب بازی میکردم تا شنا، امروز اولین روزی بود که واقعا حسابی توی رودخونه شنا کردم.
بوی پلاستیک تشکه منو میبره به بچگیام، یاد مهد کودکم میافتم، یاد اون موقعیی که تیوپ بادی فقط مال بچهها بود. سالها بود که دیگه همچین چیزی نداشتم.
عرض رودخونه رو به سمت جنگل شنا میکردم که یه ماهی اومد از پیشم رد شد. اولین باری بود که توی آبی که شنا میکردم یه ماهی میدیدم. ماهیه خیلی بزرگ بود اندازهٔ همین ماهیهایی که آدمیزاد یه دونشو درسته میذاره تو بشقابش میخوره...
امروز قویی ندیدم اما دنبال مرغابیا شنا کردم، دلم میخواست به دُمِشون دست بزنم اما اونا برای من صبر نکردن.
۲ نظر:
باحسرت خوندم.
به دو دلیل : یکی چون شنا بلد نیستم و دیگه اینکه این محیظی که میگی تو زندگی شهرنشینی برام آرزو شده.
این جاهای قشنگ قشنگ که تعریف میکنی آدرسش رو هم بده تا بریم تعطیلات تابستون کمی سلول های مغزم باز بشه.
موفق باشی
اون بوی بچگی و شنا کردنت دنبال مرغابیها واسه دست زدن به دمشون،منو کُشت!!!
ارسال یک نظر