شنبه برای اولین بار یه میز گرفتم تو بازارچه هنر. از این بازارچه های هنر چند باری در سال اینجا برقرار می شه. از شب قبلش یه حس عجیبی داشتم عین شب امتحان یا شب کنکور. هی می رفتم و می اومدم و یه چیزی به محتویات کیف و کیسه ای که می خواستم با خودم ببرم, اضافه می کردم. موقع خواب هم هی فکر می کردم که یادم باشه چایی درست کنم ببرم, یه چیزی ببرم بخورم و ... واقعا عین شب کنکور.
ساعت ١٠ صبح رفتم اونجا برای چیدن وسایل. یه میز فسقلی بود و ما دو نفر آدم. چون میز گرون بود دونفری گرفته بودیم و برای بر اول نمی خواستم که ریسک بزرگی بکنم. تا ساعت ٧ بعدازظهر یه لنگه پا واستادیم سر پا. هوا هی سرد و گرم می شد. آفتاب می شد, دوباره ابر می شد. باد می اومد, وسایل رو می انداخت, نصف وقت حواسمون به این بود که زندگیمونو باد نبره. آدم کم اومد, منم کم تجربه بودم, خیلی فروش نکردم. اما پول میز درومد, یه چیزی هم برام موند. برای تجربه اول به نظرم بد بود. وقتی رسیدم خونه, ساعت نزدیک ٨ شب بود. داغون و له و حاج و واج بودم. شاید ته دلم خسته بودم, خسته از این در و اون در زدن و دنبال پول دویدن.
ساعت ١٠ صبح رفتم اونجا برای چیدن وسایل. یه میز فسقلی بود و ما دو نفر آدم. چون میز گرون بود دونفری گرفته بودیم و برای بر اول نمی خواستم که ریسک بزرگی بکنم. تا ساعت ٧ بعدازظهر یه لنگه پا واستادیم سر پا. هوا هی سرد و گرم می شد. آفتاب می شد, دوباره ابر می شد. باد می اومد, وسایل رو می انداخت, نصف وقت حواسمون به این بود که زندگیمونو باد نبره. آدم کم اومد, منم کم تجربه بودم, خیلی فروش نکردم. اما پول میز درومد, یه چیزی هم برام موند. برای تجربه اول به نظرم بد بود. وقتی رسیدم خونه, ساعت نزدیک ٨ شب بود. داغون و له و حاج و واج بودم. شاید ته دلم خسته بودم, خسته از این در و اون در زدن و دنبال پول دویدن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر