دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۲

روزای خوب می یاد...

سر کارم, خوبه, زمان زود می گذره. فقط خستگی هنوز تو جونمه. آخر هفته کمی خونه تکونی کردم. عدس خیس کردم واسه سبزه عید. عید داره می یاد, پارسال واسه عید تهران بودم, خوب بود. امسال اینجام و خوبه. دارم پیشرفت می کنم, یاد می گیرم. هر روز بیشتر. سعی می کنم از هر کسی یه چیزی یاد بگیرم.
نمی دونم کتاب ٤٠٠ صفحه ا
ی روانشناسی که دستمه و توی روابطم قراره کمکم کن و هنوز به نصفه نرسیده رو تموم کنم یا کتاب ٥٠٠ صفحه ای که قراره توی کار پیدا کردن و شناخت خودم کمکم کنه و تازه دو سه صفحه اش رو خوندم؟ فکر می کنم کاشکی می شد کتابارو خورد! بعدش اما فرق می کنم حیفه منی که از هر صفحه کتاب لذت می برم, کتابو بخورم! لذته صفحه به صفحه اش از بین می ره! درسهای کلاسی رو که جمعه ها می رم رو هم باید بخونم.
کلی کاغذ و مدارک دارم که باید منظمشون کنم و کارهایی که باید بهشون رسیدگی کنم. 
   
دیروز با باربارا رفتم پیاده روی. باربارا همیشه می خنده. امروز بهترین دوستم از سفر دو ماهه اش برمی گرده. خیلی خوشحالم و کلی هیجان دارم.


هیچ نظری موجود نیست: