از کلاسی که میرم راضیم و کلی چیز یاد گرفتم. چند روز گذشته کلاسها فشرده بود، اما کلاس بعدی باز ۴ هفته دیگه ست.
همه زیر ۳۰ سال هستن و اکثراً ازدواج کردن (توی فرهنگهای شرقی هنوز هم اکثراً سنّ ازدواج پایینه)، من از همه بزرگترم، اکثریت با تُرک هاست، فقط من ایرانیم، دو تا دختر هندین که یکیشون یه پسر ۲ سال و نیمه داره و اون یکی طلاق گرفته، یه دختر کرد تُرک و یه دختر ۱۹ ساله جیغ جیغو که میگه رَپِره، دو رگه ست از چیلی و یه جای دیگه. وقتی تو یه همچین جمعی هستم میبینم که چقدر فرهنگ هامون شبیه، به خصوص توی درد دل کردن، غُر زدن، وسط حرف هم پریدن، شلوغ کردن، از موضوع اصلی منحرف شدن و تعصب داشتن.
همون روز دوم کلاس، یکی از مربیا که خودش هم ترکه برگشت گفت تو فرهنگ ما و فرهنگهای شبیه ما خشونت هست، خشونتی که لزوما هم فیزیکی نیست و چند تا مثال زد. دختر کردِ تُرک حسابی عصبانی شد و برگشت گفت فرهنگ اصلا با این چیزها کار نداره، اینی که تو میگی فرهنگ نیست، رفتاره. فرهنگ فقط چیزای قشنگ مثل کتاب خوندن و تئاتر رفتن و رقصیدن و ایناست، تو با تعریفت فرهنگ رو خراب میکنی! همچین با تعصب و عصبانیت حرف میزد که آدم فکر میکرد میخواد خانومه رو خفه کنه!
چیز دیگهای که توجهم رو جلب کرده، این فرهنگ درگیری یا خوددرگیری با فرهنگه که توی فرهنگهای شرقی مشترکه. چیزهایی که محکم توی کله مون کردن و حالا خودمون هم که بخوایم به سختی میتونیم از توی وجودمون بکشیمش بیرون.
دختر هندی نگرانه، کلافه ست، درگیر اسباب کشییه اما باید موهای بچه ش رو کوتاه کنه، پسر بچه ۲ سال و نیمش شده، تاحالا یک بارم موهاش رو کوتاه نکردن، میگه عین دخترا شده، باید ببرمش معبد موهاشو از ته بتراشم، این موها پاک نیست، موهای لحظه تولده، دوستش میگه بچه از آدمای کچل میترسه. خودش میگه بچه حتما وحشت میکنه وقتی خودشو تو آینه ببینه. من تو دلم میگم حیونی بچه. میگه باید عکس و فیلم بگیرم برای خانواده ام، خیلی مهمه! نفس عمیق میکشه، آه میکشه، نمیدونه چطوری میرسه این همه کارو انجام بده، کار و اسبابکشی، آشپزخونه اش هنوز حاضر نیست و بنابر این تا ۲-۳ روزی غذا هم نمیتونه درست کنه (اینجا اکثر خونه هارو که اجاره میکنی، آشپزخونش مبلمان نداره، باید خودت کابینت و گاز و ظرفشویی و اینا بخری بذاری).
باید نفری ۷۰۰ یورو بلیت هواپیما بگیره، تنهایی با بچه پرواز کنه به یه کشور دیگه، از آنجا به هند، بعدم چند ساعت ماشین سوار شه تا برسه به شهرشون. این همه ساعت تنها با بچه نگرانش میکنه، میگه یه دقیقه هم حتا نمیتونم برم دستشویی، بچه رو به کی بسپرم؟! تو شهرشون ۱۵۰ نفر مهمون مییان که بچه کچل رو ببینن و کچلیش رو جشن بگیرن. فکر میکنم بیچاره بچه، بیچاره دختر، چقدر فشار روشه. تو دلم به این فکر میکنم حقیقت اینه که اون موهای بدو تولد فقط نوک موهای این بچه ست الان، خب اگه پاک نیست، نوکش رو بزن بره! یه قیچی میخواد دیگه، این همه نگرانی و هزینه و سرو صدا نداره! بعد باز تو دلم میگم خب سنته، رسمه، چیکار کنه، کردن تو مغزش، باز به این فکر میکنم که ما تو این دنیای مدرن چقدر به سنت ها و رسمهای دست و پاگیر احتیاج داریم؟ چقدر این چیزها مارو عقب نگه میداره؟ آیا بقیه کشورهایی که این رسم و رسوم رو ندارن، از ما جلوتر نیستن؟
تو همین فکرام که دختر تُرک از اون ور میگه ما ختنه سرون داریم، من تو دلم سرم رو تکون میدم!
همون روز دوم کلاس، یکی از مربیا که خودش هم ترکه برگشت گفت تو فرهنگ ما و فرهنگهای شبیه ما خشونت هست، خشونتی که لزوما هم فیزیکی نیست و چند تا مثال زد. دختر کردِ تُرک حسابی عصبانی شد و برگشت گفت فرهنگ اصلا با این چیزها کار نداره، اینی که تو میگی فرهنگ نیست، رفتاره. فرهنگ فقط چیزای قشنگ مثل کتاب خوندن و تئاتر رفتن و رقصیدن و ایناست، تو با تعریفت فرهنگ رو خراب میکنی! همچین با تعصب و عصبانیت حرف میزد که آدم فکر میکرد میخواد خانومه رو خفه کنه!
چیز دیگهای که توجهم رو جلب کرده، این فرهنگ درگیری یا خوددرگیری با فرهنگه که توی فرهنگهای شرقی مشترکه. چیزهایی که محکم توی کله مون کردن و حالا خودمون هم که بخوایم به سختی میتونیم از توی وجودمون بکشیمش بیرون.
دختر هندی نگرانه، کلافه ست، درگیر اسباب کشییه اما باید موهای بچه ش رو کوتاه کنه، پسر بچه ۲ سال و نیمش شده، تاحالا یک بارم موهاش رو کوتاه نکردن، میگه عین دخترا شده، باید ببرمش معبد موهاشو از ته بتراشم، این موها پاک نیست، موهای لحظه تولده، دوستش میگه بچه از آدمای کچل میترسه. خودش میگه بچه حتما وحشت میکنه وقتی خودشو تو آینه ببینه. من تو دلم میگم حیونی بچه. میگه باید عکس و فیلم بگیرم برای خانواده ام، خیلی مهمه! نفس عمیق میکشه، آه میکشه، نمیدونه چطوری میرسه این همه کارو انجام بده، کار و اسبابکشی، آشپزخونه اش هنوز حاضر نیست و بنابر این تا ۲-۳ روزی غذا هم نمیتونه درست کنه (اینجا اکثر خونه هارو که اجاره میکنی، آشپزخونش مبلمان نداره، باید خودت کابینت و گاز و ظرفشویی و اینا بخری بذاری).
باید نفری ۷۰۰ یورو بلیت هواپیما بگیره، تنهایی با بچه پرواز کنه به یه کشور دیگه، از آنجا به هند، بعدم چند ساعت ماشین سوار شه تا برسه به شهرشون. این همه ساعت تنها با بچه نگرانش میکنه، میگه یه دقیقه هم حتا نمیتونم برم دستشویی، بچه رو به کی بسپرم؟! تو شهرشون ۱۵۰ نفر مهمون مییان که بچه کچل رو ببینن و کچلیش رو جشن بگیرن. فکر میکنم بیچاره بچه، بیچاره دختر، چقدر فشار روشه. تو دلم به این فکر میکنم حقیقت اینه که اون موهای بدو تولد فقط نوک موهای این بچه ست الان، خب اگه پاک نیست، نوکش رو بزن بره! یه قیچی میخواد دیگه، این همه نگرانی و هزینه و سرو صدا نداره! بعد باز تو دلم میگم خب سنته، رسمه، چیکار کنه، کردن تو مغزش، باز به این فکر میکنم که ما تو این دنیای مدرن چقدر به سنت ها و رسمهای دست و پاگیر احتیاج داریم؟ چقدر این چیزها مارو عقب نگه میداره؟ آیا بقیه کشورهایی که این رسم و رسوم رو ندارن، از ما جلوتر نیستن؟
تو همین فکرام که دختر تُرک از اون ور میگه ما ختنه سرون داریم، من تو دلم سرم رو تکون میدم!
۱ نظر:
با خواندن این پست دلم گرفت.
بخاطر سالیان خوب و پر ثمری که در چنین محافلی گذشت و میتوانست در سطح بهتر و باکیفیت بهتری بگذرد.
من هم مهاجرم در جایی. حتی در محیط های آکادمیک و سطح بالاتر و با آدمهای غربی به کسی برنخوردم که سطح و سطوحاتش بیشتر از همین داستانها باشد.
شاید اگر در سرزمین خودمان بودیم انتخاب بیشتری برای موقعیتها داشتیم.
و میتوانستیم کمی هم داستانهای بهتری یاد بگیریم.
ارسال یک نظر