این یک هفته با بچه ها زود گذشت. یکی دو روز اول یه جوری شل و ول و سرد بودم. نمی دونم چرا گاهی اینطوری می شم. یهو توی یه روز یا یه لحظه یا حتا یه مدت, شل و ول و سرد می شم نسبت به یه چیزهایی و یه دنیا با تصوری که از خودم دارم فاصله می گیرم. مثلا با وجودی که بچه ها رو دوست دارم نسبت بهشون بی حال و حوصله یا بی تفاوت می شم.
این یه هفته خیلی به این بچه ها عادت کردم, وسطای هفته اون بی حال و حوصلگیم شکست, انگار که واسه همیشه رفت کنار. یه جوری عمیق تر شد رفتارم با این بچه ها, خیلی رابطه نزدیکی باهاشون برقرار کردم, آخر هفته دلم می خواست که باز روزها و هفته ها باهاشون باشم, دلم می خواست بدونم هر کدومشون چه راهی رو می رن؟ چیکاره می شن؟ شخصیتشون چطور شکل می گیره, خصوصیت های بارزشون چه تغییری می کنه. بچه های این گروه از ملیت های متفاوتی بودن و بعضی هاشون شخصیت خیلی خاصی داشتن. ٥-٦ تا بچه زیر ٦ سال بودن که بیشتر وقتشون رو توی فضای جداگانه می گذروندن و تعداد بچه های بالای ٦ سال بین ٨ تا ١٠ نفر توی هفته تغیر می کرد و اکثرا هم دو تا دو تا خواهر برادر بودن. سه تا خواهر برادر بودن که بین خودشون با هم عربی حرف می زدن, بعدا فهمیدم عراقین, کوچیکترینشون یه پسر ناز سه ساله بود با موهای فلفل نمکی, مامانشون خیلی جوون بود, شاید هم سن و سال من. خوش قد و بالا بود. قیافش با روسری ای که سرش کرده بود می تونست ایرانی باشه. پسر دوم خیلی شیطون بود و علاقه شدیدی به هم ریختن همه چیز داشت, روزای اول اَمونمون برید بس که گفتیم, بکن نکن, بشین پاشو اما در عین حال یه جور با مزه ای بود, هی دوست داشت قِر بده, یه دفعه از سر جاش پا می شد, یه قِر حسابی می داد, می نشست, یا یه دفعه وسط بازی یا وسط حرف ما پا می شد در می رفت, وقتی می اومد, یه قِر می داد بعد می شست سر جاش. خیلی به توجه احتیاج داشت و دو روز آخر دیگه خیلی با ما جور شده بود و اذیت نمی کرد. ما هم قلقش دستمون اومده بود. برادر کوچولوه همش دلش می خواست بیاد با بچه های بزرگ تر بازی کنه که پیش خواهر برادرش باشه, خیلی هم زبون با مزه ای داشت و با همون نصفه حرف زدنش همه چیزایی رو که می خواست به ما حالی می کرد. انقدر دوست داشتنی بود که چند دفعه گرفتم حسابی ماچش کردم.
یه خواهر برادر دیگه بودن که بازم اسماشون تو مایه های عربی بود, دختره اسمش الیف بود و هی می اومد منو بغل می کرد و دستاشو دورم حلقه می کرد, منم نازش می کردم و خیلی با هم ارتباط بدون کلام داشتیم.
دو تا برادر بودن که نمیدونم مال کجا بودن اما دو رگه بودن, پوست سبزه و تیره ای داشتن, کوچیکه اسمش میشائیل بود, پسر بانمکی بود و زبانِ بدنش خیلی جالب بود, خیلی ادا و اطفارهای خاصی با سرو صورت و بدنش در می آورد که خیلی با مزه و خاصِ خودش بود و باعث می شد من کلی بخندم. وقتی چیزی رو نمی فهمید یا تعجب می کرد, به حدی قیافه های جالبی بخودش می گرفت و اعضای صورتش رو کج و کوله می کرد که دلم می خواست یه دوربین فیلمبرداری داشتم ازش فیلم می گرفتم.
توی گروه بچه های زیر ٦ سال, پسری بود بی نهایت بیش فعال که بیشتر وقت ها یه نفر باید جداگانه ازش مراقبت می کرد. این پسر ٣-٤ ساله هر روز صبح که می اومد, چنان سلام بلند بالایی می کرد و ما رو چنان تحویلی می گرفت که آدم شرمنده می شد. وقتی می اومد, می گفت سلام خاله های من و یکی یکی به سمت هر کدوم از ما می دوید و مارو بغل می کرد. آدم واقعا روش نمی شد تحویلش نگیره.
آخرین روز هفته که از بچه ها جدا شدم, ذهنم خیلی مشغولشون بود به خصوص به تفاوت هاشون, به این که همشون رو می شه دوست داشت, مهم نیست که از کجا اومدن. به این فکر کردم که من یه بچه عراقی رو حسابی بغل کردم و ماچش کردم و باهاش بازی کردم, به جنگ فکر کردم, چطور می شه آخه که مردم با هم می جنگن؟ مگه به کشته شدن بچه های بی گناه فکر نمی کنن؟
الان توی خونه نشستم و به هفته گذشته که زود گذشت و خیلی فشرده بود فکر می کنم, به دور و برم نگاه می کنم به اتاق که در حال انفجاره و کلی کار هست که باید انجام بدم و کلی جمع و جور باید بکنم. یه سری از لباس های بوگندو رو دو بار شستم اما هنوز بوی انباری می دن و خیسن , سری دوم رو باید فردا که جا باز شد بشورم. هوا سرده, لباسا در خشک می شن.
این یه هفته خیلی به این بچه ها عادت کردم, وسطای هفته اون بی حال و حوصلگیم شکست, انگار که واسه همیشه رفت کنار. یه جوری عمیق تر شد رفتارم با این بچه ها, خیلی رابطه نزدیکی باهاشون برقرار کردم, آخر هفته دلم می خواست که باز روزها و هفته ها باهاشون باشم, دلم می خواست بدونم هر کدومشون چه راهی رو می رن؟ چیکاره می شن؟ شخصیتشون چطور شکل می گیره, خصوصیت های بارزشون چه تغییری می کنه. بچه های این گروه از ملیت های متفاوتی بودن و بعضی هاشون شخصیت خیلی خاصی داشتن. ٥-٦ تا بچه زیر ٦ سال بودن که بیشتر وقتشون رو توی فضای جداگانه می گذروندن و تعداد بچه های بالای ٦ سال بین ٨ تا ١٠ نفر توی هفته تغیر می کرد و اکثرا هم دو تا دو تا خواهر برادر بودن. سه تا خواهر برادر بودن که بین خودشون با هم عربی حرف می زدن, بعدا فهمیدم عراقین, کوچیکترینشون یه پسر ناز سه ساله بود با موهای فلفل نمکی, مامانشون خیلی جوون بود, شاید هم سن و سال من. خوش قد و بالا بود. قیافش با روسری ای که سرش کرده بود می تونست ایرانی باشه. پسر دوم خیلی شیطون بود و علاقه شدیدی به هم ریختن همه چیز داشت, روزای اول اَمونمون برید بس که گفتیم, بکن نکن, بشین پاشو اما در عین حال یه جور با مزه ای بود, هی دوست داشت قِر بده, یه دفعه از سر جاش پا می شد, یه قِر حسابی می داد, می نشست, یا یه دفعه وسط بازی یا وسط حرف ما پا می شد در می رفت, وقتی می اومد, یه قِر می داد بعد می شست سر جاش. خیلی به توجه احتیاج داشت و دو روز آخر دیگه خیلی با ما جور شده بود و اذیت نمی کرد. ما هم قلقش دستمون اومده بود. برادر کوچولوه همش دلش می خواست بیاد با بچه های بزرگ تر بازی کنه که پیش خواهر برادرش باشه, خیلی هم زبون با مزه ای داشت و با همون نصفه حرف زدنش همه چیزایی رو که می خواست به ما حالی می کرد. انقدر دوست داشتنی بود که چند دفعه گرفتم حسابی ماچش کردم.
یه خواهر برادر دیگه بودن که بازم اسماشون تو مایه های عربی بود, دختره اسمش الیف بود و هی می اومد منو بغل می کرد و دستاشو دورم حلقه می کرد, منم نازش می کردم و خیلی با هم ارتباط بدون کلام داشتیم.
دو تا برادر بودن که نمیدونم مال کجا بودن اما دو رگه بودن, پوست سبزه و تیره ای داشتن, کوچیکه اسمش میشائیل بود, پسر بانمکی بود و زبانِ بدنش خیلی جالب بود, خیلی ادا و اطفارهای خاصی با سرو صورت و بدنش در می آورد که خیلی با مزه و خاصِ خودش بود و باعث می شد من کلی بخندم. وقتی چیزی رو نمی فهمید یا تعجب می کرد, به حدی قیافه های جالبی بخودش می گرفت و اعضای صورتش رو کج و کوله می کرد که دلم می خواست یه دوربین فیلمبرداری داشتم ازش فیلم می گرفتم.
توی گروه بچه های زیر ٦ سال, پسری بود بی نهایت بیش فعال که بیشتر وقت ها یه نفر باید جداگانه ازش مراقبت می کرد. این پسر ٣-٤ ساله هر روز صبح که می اومد, چنان سلام بلند بالایی می کرد و ما رو چنان تحویلی می گرفت که آدم شرمنده می شد. وقتی می اومد, می گفت سلام خاله های من و یکی یکی به سمت هر کدوم از ما می دوید و مارو بغل می کرد. آدم واقعا روش نمی شد تحویلش نگیره.
آخرین روز هفته که از بچه ها جدا شدم, ذهنم خیلی مشغولشون بود به خصوص به تفاوت هاشون, به این که همشون رو می شه دوست داشت, مهم نیست که از کجا اومدن. به این فکر کردم که من یه بچه عراقی رو حسابی بغل کردم و ماچش کردم و باهاش بازی کردم, به جنگ فکر کردم, چطور می شه آخه که مردم با هم می جنگن؟ مگه به کشته شدن بچه های بی گناه فکر نمی کنن؟
الان توی خونه نشستم و به هفته گذشته که زود گذشت و خیلی فشرده بود فکر می کنم, به دور و برم نگاه می کنم به اتاق که در حال انفجاره و کلی کار هست که باید انجام بدم و کلی جمع و جور باید بکنم. یه سری از لباس های بوگندو رو دو بار شستم اما هنوز بوی انباری می دن و خیسن , سری دوم رو باید فردا که جا باز شد بشورم. هوا سرده, لباسا در خشک می شن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر