سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۲

حال و آینده

سه هفته ای می شه که سرد شده, روزای اول که سرد شد, حال و هوای اواسط شهریور رو داشت, الان مثل اواسط مهره, بوی مدرسه می یاد. گرمترین موقع روز ١٨-١٧ درجه است و بیشتر وقت ابریه و بارون می یاد. چند روزی بود که می خواستم برم انباری تا بارونی و چند تا لباس گرم برای خودم از توی جعبه هام بیارم. یک ماه پیش که رفته بودیم انباری, دیدیم تمام پارچه ها و ملافه هام نم کشیده و مجبور شدیم الارقم بی جایی, جعبه پارچه هارو بیاریم بالا و الان یک ماهه که تو خونه تو راهرو, سر راه توالت واستاده. امروز که رفتیم انباری, پدرِ کَت و کول و کمرمون دراومد و مجبور شدیم دو سه تا از جعبه ها و قفسه چوبی رو منتقل کنیم بالا و بذاریم وسط خونه. 
شاید من دیگه دقیق به این اشاره نکردم که ما هنوز تو همین آپارتمان کوچیک و تنگ موقتی هستیم و من مسلما باید وسایل مورد نظرم رو از توی سه تا انباری بیرون می کشیدم. این انباری ها مثل یه سرداب می مونن که دیوارها, سقف و زمینش آجره و خیلی مرطوبه و فضاهای انباری به صورت قفس ساخته شده و می شه توش رو دید. کمی شبیهه زندان های ترسناک فیلم ها. 
موقع باز کردن کارتون ها دیدم که تمام لباس ها, کاغذها و کتاب ها و کیف هام نم کشیدن. کتابام قوس برداشتن, کلاه تابستونیم خراب شده. قفسه چوبیم روش کمی کپک نشسته. خلاصه کلی حالم گرفته شد. 
گاهی خسته می شم از این وضع, از بی جایی, از اینکه مجبورم توی و کنار آشپزخونه حموم کنم, از جا به جا کردن هر روزه وسایل.
الان بیشتر از یک هفته ست که شبا خوب نمی خوابم, نگرانم, نگران آینده. دیروز و امروز سر کار بودم, تا جمعه سر کارم روزا, باز با بچه ها کار می کنم. جمعه تموم می شه تا ببینم ماه بعد یا ماه بعدیش باز کاری هست یا نه.
الان از اون موقع هاست که دلم می خواد واقعا یه کیسه سکه طلا از آسمون بیفته تو دامنم, مثل قصه ها. 
اولین کاری که هفته آینده می خوام انجام بدم, مراجعه به مرکز کمک های اجتمائی یه.

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۲

مهاجر بودن

امروز دوباره رفتم دفتر کمک به مهاجران زن. با یه خانم تُرک مهربون قرار داشتم. خانومی که با لحن خاصی زبون اینجا رو صحبت می کنه, انگار که کلمات اختراعی خودش رو داشته باشه. یک بار دیگه هم همدیگر رو دیده بودیم و با همه صحبت کرده بودیم, راجع به کار پیدا نکردن من, علارغم رزومه خوبی که دارم. امروز هم دوباره با چشم های ناراحت از من پرسید, آخه چرا شما کار پیدا نمی کنین؟! با این هم کارهای خوبی که انجام دادین و رزومه خوبی که دارین و تحصیلاتی که دارین, فکر خودتون چیه؟ فکر می کنین مشکل کجاست؟ بعد با هم گپ زدیم و من براش فکرهام رو گفتم و اون همه رو تاید کرد. اینکه من ٥ سال فقط اجازه ١٠ ساعت کار در هفته رو داشتم و خب با این محدودیت, هیچ کار درست حسابی ای نمی تونستم پیدا کنم در حالی که هم دوره ای های من که موقع فارق التحصیل شدن, ٧ تا ١٠ سال از من جوون تر بودن هر کدوم اجازه داشتن که هر کاری رو دوست دارن قبول کنن و انجام بدن, خیلی منو از بازار کار عقب نگه داشت. ضمن اینکه من ملیت اینجا رو ندارم. اون هم گفت آره متاسفانه همین دلیل وجود داره و دو تا موسسه رو به من معرفی کرد که کمک هایی برای کار یابی به هنرمندان مهاجر می کنن. حالا باید برم دنبال این که از اونا وقت بگیرم. اینجا واقعا انقدر موسسه های مختلف در زمینه های اجتماعی وجود داره که آدم چند سالی احتیاج داره تا همه رو بشناسه و پیدا کنه.   

شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۲

منقبض منبسط

بیخود نیست این کله من بلاتکلیفه و هی سردرد می گیرم, پریروز ٤٠ درجه, امروز ١٦ درجه! همونقدر که دنیا عجیبه, هوا هم گاهی خیلی عجیبه! البته آدم های اینجا هم به شدت رفتارشون شبیه هواشونه!

جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۲

هایدی

چند روز پیشا رفته بودیم تولد یه خانم ٦٨ ساله. همون اوایل بهمون گفت که می تونیم یه بادکنک انتخاب کنیم و وقتی خواستیم بریم با خودمون ببریم. من کلی ذوق کردم چون هم خیلی دوست داشتم از این بادکنک شکل دارا که خیلی هم طولانی می مونه داشته باشم, از اینا که توش مثل لایه آلمینیومه, هم این که فکر کردم چه خانم سر حال و سر زنده ای که به آدم بزرگا بادکنک جایزه می ده. باید بگم که جالبی این خانم اینه که با این سنش به عنوان راننده تاکسی کار می کنه و خرج زندگیشو اینطوری در می یاره, عین دودکش هم سیگار می کشه. 
تا وقتی نشسته بودیم, چندین بار همه رو برانداز کردم و چند تارو زیر نظر گرفتم. اما وقتی بلند شدیم, چشمم افتاد به هایدی. هایدی برای من یه جور سنبل آزادیه. وقتی که توی دستم گرفتمش, با اینکه خیلی کوچولوه, اما خیلی احساس خوب و بزرگی بهم داد, حسی از آزادی و از اون روز, هر بر که نگاهش می کنم, انگار حس آزادیم بیشتر می شه.