من در آینه باغ
توی باغ نشستم، ساعت حدود یک و نیم بعداز ظهره. پرنده ها از صبح دارن یه سره می خونن. هوا گرم و شرجیه. کمی سردرد دارم. برای خودم از تو فریزر یه بسته غذای آسیایی با سبزیجات برداشتم و ریختم تو قابلمه تا حاضر بشه. بعد سالاد درست کردم، از گلدونای تو باغ، ریحون سبز و بنفش کندم با جعفری کوهی، ریختم تو سالادم. سایبون اتوماتیک رو زدم و غذامو آوردم تو باغ خوردم. بوی گُلا خیلی غلیظه. یه زنبوره داره با اون گل شیپوری سفیده حسابی معاشقه می کنه. خیلی وقته داره حسابی نگاش می کنه و دورو برش می چرخه.
الان داره دیگه خیلی گرم می شه، باید یواش یواش برم تو. خونه بزرگ و خنکه و آرامش عجیبی داره. ساعت پاندولی قدیمی حسابی تیک تاک می کنه. حس خیلی خوبیه وقتی آدم جاش بزرگه و دست و پاش بسته نیست و برای برداشتن و گذشتن هر چیزی نباید کلی فکر کنه. خیلی تو روحیه آدم تاثیر می ذاره. اصلا انگار وقت جور دیگه ای می گذره، تندتر یا بهتر، نمی دونم. امروز شوهرم سر کاره، اینجا تنهام.
از اونجایی که تازه یه هفته ست گرم شده، هر چند که وسطش باز سیل اومد، شاید بی ربط نباشه که من دارم برنامه نوروزی فرداهنگ رو واسه خودم گوش می دم.
با اینکه اینجا هیچ محدودیتی نداریم و اجازه داریم از همه چیز استفاده کنیم و به همه چیز دست بزنیم ولی خب بلاخره خونه خودمون نیست و کلی قانون و قوانین رو باید، فلان چراغ همیشه باید روشن بمونه، فلان جارو باید فلان جور تمیز کنیم، پنجره فلان جا باید همیشه بسته باشه، حمام هیشه باید اینجوری تمیز بشه، فلان آشغالو فلان روز شهرداری می یاد می بره و خلاصه کلی از این بایدها و نبایدها.
اومدم تو نشستم، از پنجره بزرگ اینجا گل های رز صورتی رو می بینم و صدای بلبلا رو با وجود بسته بودن پنجره می شنوم و شاید همه اینا یادآور خونه ای یه که توش متولد شدم و دو سال بیشتر توش زندگی نکردم. ساعت چوبی با تیک تاکش، خواب بعدازظهرهای کودکی تو رختخواب های سفید و خنکِ خونه مادربزرگ رو به یادم می یاره.
از یه طرف خوشحالم که این فرصت رو داریم، از طرف دیگه، دلم می خواد زودتر جا و زندگی خودم رو داشته باشم. چون بلاخره اینجا هم موقته و هر روز هم باید برای رفت و آمد کلی پول بلیت قطار بدیم.