جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۹۱

سورپرایز

دارم ازدواج می کنم، هیچ وقت فکر نمی کردم ازدواجم انقدر یه دفعه ای پیش بیاد. هنوز خودم کمی تا قسمتی سورپرایز و گیج و ویجم. اما خوشحالم که مرد زندگیمو پیدا کردم. آخر اکتبر عقد می کنیم...

رقص رقص

کلاس رقصم دوباره شروع شده، این چهارمین دوره ای یه که تو این کلاس شرکت می کنم. هر ترم آدم های بیشتری به این کلاس می یان. این دفع ٩٠ نفر عمده، اما چند نفر تا خار می منان، خدا می دونه. ترم پیش اولش ٦٠ نفر عمده اما آخر ٣٨ نفر تا اجرا موندن. 
روز اول باید از کنار هم رد می شدیم و بدون این که با هم صحبت کنیم، با چشم و ایما اشاره، با هم سلام علیک می کردیم. تمرین قشنگی بود، به آدم احساس خوبی می داد. بازم یک عالمه آدم از جاهای مختلف دنیا رو می بینم  یا حتا چهره های آشنایی رو که برای بار دوم، سوم یا چهارم هنوز تو این تیم هستن. مثل دخترکی که مادر فرانسوی داره، رنگ قرمز خیلی بهش می یاد و پاهای ظریفی داره یا اون دختره با موهای کوتاه بلوند که شاید سنش از من کمتره ولی خیلی خانم و پروفشناله، یه جوری جا افتاده ست، انگار که حداقل ٤٠ سالشه، اون پسر درشت هندی با موهای وزوزی که همیشه با کش می بنددشون یا کریستین که همیشه با سگش الویس می یاد، یا اون دختره که موهاش مثل "آن شرلی" نارنجی یه، یا  اون دختر دیگه ای که انگشت های استخونی بلندی داره و همیشه موقع رقص همه انگشتاشو از هم باز می کنه.        
این ترم معلممون جدیده، دختر جوون و خیلی با احساس و هیجانی یه و خیلی بالا پایین می پره. هر ٣ ترم قبل، معلم کلاس جوانان بود و من خیلی دلم می خواست که ی بر برام تو کلاس اون، چون کوریوگرافی هاش رو خیلی دوست دارم، حالا این ترم جاشو با معلم ما عوض کرده.    

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۱

خبرهای جدید

خبر جدید این که برای بار سوم تو ٦ ماه اخیر، جای خوابمون رو عوض کردیم تا شیاد بهتر بخوابیم. من قدیم ها خیلی اهل انرژی مثبت و چاکرا ها، فنگ شوی و این حرفا بودم، اما از وقتی پامو گذاشتم اینجا، انقدر گرفتاری داشتم که همرو گذاشتم کنار. چند وقتی بود که دلم می خواست دوباره برام سراغ فنگ شوی، بخصوص بخاطر خواب های دری وری ای که این مدت می دیدم، ولی هی عقبش انداختم. آخر هفته بلاخره تخت رو جا به جا کردیم و الان یک هفته ست که خواب های دری وری نمی بینم و خیلی از عواقب کار راضیم، بخصوص که مجبور شدم یه سری از چیزهایی رو که ماه ها بود می خواستم مرتب کنم رو بلاخره سروسامون بدم. چهارشنبه رفتم "ای ک ا" و یه سری جعبه و چیزهای دیگه واسه نظم دادن به خونه خریدم والی به خاطر اینکه سنگین بود، نتونستم هر چی می خواستم رو بخرم و مجبورم دوباره برم.    
امروز برای اولین بار برای ناهار مهمون داشتم. کلی کار خونه کردم و کلی هم زمین آشپزخونه رو سابیدم. مهمونم ناهار لوبیا پلو خواسته بود. اون خیلی آشپزی نمی کنه و خیلی هم غذاهای ایرانی بلد نیست. لوبیا پلویی که امروز پختم، بهترین لوبیا پلویی بود که تا حالا پخته بودم، آخه من خودم خیلی اهل لوبیا پلو نیستم و خیلی هم درست نمی کنم. 
امروز بعد از مدتهای خیلی مدید رفتم سینما کارتون مریدا رو دیدم، وقتی تو سالن سینما نشستم و عینک سه بعدی رو زدم و اولین تصویر رو دیدم، فکر کردم واااای  چقدر دلم سینما می خواست و تو دلم به بی پولی و دربه دری فحش دادم.

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۱

تولد وبلاگم


امروز تولد سه سالگی وبلاگمه. با این که مدتیه نمی رسم بنویسم، اما خوشحالم که جایی برای نوشتن دارم و خیلی برام جالبه که از امریکا، آلمان، استرالیا، کانادا و مالزی و ... مخاطب دارم. 

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۱

مادر

من دلم برای مادرم تنگ می شه، اما شاید فقط برای قسمت هاییش که دوست دارم. گاهی دلم براش خیلی تنگ می شه اما تا بهش زنگ می زنم و شروع می کنه به حرف زدن، پشیمون می شم از این که بهش زنگ زدم، دلم می خواد یه بار بدون غرض، بدون حسادت، بدون قضاوت به حرفام گوش بده، به عنوان یه همدم. خیلی تو این سال ها باهم جر و بحث کردیم و حرف هامون رو زدیم، کی از دست کی ناراحته، چرا، چیکار کنیم که روابطمون بهتر بشه، اما هیچ وقت فایده نداشته، از دروغاش خسته شدم. دو هفته پیش که اینجا بود بهش گفتم من عاشقتم، به عشقت احتیاج دارم، دلم مادر می خواد، نه معلم، اما فایده نداشت. 
حرف های بدی رو که تو همه این سال ها بهم زده، نمی تونم فراموش کنم، بارها بخشیدمش اما تا می شنوم که هزار تا حرف پشت سرم زده، بازم دلم می شکنه. غصه می خورم از اینکه مادرم مرتب باعث می شه از خودم متنفر باشم.