شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۰

سفر گوگولی

دوشنبه صبح دارم می رم یه سفر خیلی گوگولی، سفری که چند ساله منتظرش بودم. تا الان خیلی هیجان داشتم اما الان خیلی خستم و اصلا آماده نیستم. منی که همیشه یک هفته قبل از سفر، چمدونم بسته ست، الان حال ندارم از جام پاشم یه لیوان آب بخورم، چه برسه به این که چمدون ببندم! همه جام از خستگی درد می کنه، وقتی به این فکر می کنم که دوشنبه ساءت ۶ صبح باید فرودگاه باشم، مغزم تیر می کشه. شایدم بدنم از هیجان خودشو زده به خستگی که بخوابم، نفهمم چه جوری دوشنبه شد! کی چمدونو ببنده پس؟


پ.ن: بدنم واقعا از خستگی اعتصاب کرده بود چون ۱۰ ساءت سردرد داشتم و توی رختخواب افتاده بودم.

سه‌شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۰

کِی شب می‌‌شه، کِی روز می‌‌شه؟

اینجا دو سالِ اول تحصیلم رو اصلاً نفهمیدم چطوری گذشت، بدجوری پدرم در اومد و خسته شدم. انقدر سریع و فشرده بود که احساس می‌‌کردم حتا فرصتی برای  نفس عمیق کشیدن ندارم. هیچ تعطیلاتی نداشتم. تمام تعطیلات آخر هفته و وسط سال ام پر بود از پروژه‌های مختلف، همش پای کامپیوتر بودم یا مشغول فهمیدن درس‌ها با یک عالمه کلماتِ قلنبه سلنبه که برای اولین بار در زندگیم می‌‌شنیدم، حتا مباحث غیر درسی‌ که هرچند علاقه‌ای داشتم اما هیچ وقت دنبالشون نرفته بودم، انگار که یه جوری تنبلیم اومده بود قدیما. حتا تعطیلاتی که به کوه و جنگل می‌‌رفتم، ذهنم پر بود از پروژه‌های درسیم و می‌‌خواستم که زودتر برگردم خونه و به درس هام برسم. سال دوم سخت تر از سال اول بود. وسط هاش دیگه احساس می‌‌کردم نمی‌‌کشم. استرس پایان نامه هم به استرس‌های قبلی‌ اضافه شده بود. تعطیلات تابستون اول هم خیلی کوتاه بود، چون باز هم کار‌هایی‌ برای انجام دادن بود. تعطیلات تابستون سال گذشته هرچند خالی‌ از استرس درس و مشق بود، اما پر از استرس کاری بود. همهٔ استرس‌ها وقتی‌ تموم شد که دانشگاه دومم دو سه هفته‌ای بود که شروع شده بود و خوشبختانه دیگه خبری از اون استرس و شلوغی نبود. یواش یواش شروع کردم کمی‌ هم زندگی کردن، در کنار درس خوندن. اما دوباره همه چی‌ شلوغ شد، قبل از اینکه بفهمم چی‌ داره می‌‌شه، ترم اول هم تموم شد و من برام خیلی‌ عجیب بود که باید برم کارنامه بگیرم، فکر می‌‌کردم من که همش چند روزی بیشتر سر کلاس نرفتم! انقدر زود گذشته بود! تعطیلات ژانویه امسال اولین تعطیلاتی بود که اصلاً هیچ فکر و ذکری برای درس نداشتم و مشکلات و استرس‌های دیگه‌ای که داشتم، وقت کردن کمی‌ پاهاشان رو دراز کنن . این روزا بازم زمان خیلی‌ زود می‌‌گذره‌، خیلی‌ کار برای انجام دادن هست که همشون مهم هستن . بعضی‌ روز‌ها مثل دیروز که سرِ کلاس ۲-۳ دقیقه‌ای خوابم برد، از خودم می‌‌پرسم که واقعاً چطور دارم به این همه کار می‌‌رسم، اصلاً نمی‌‌فهمم کِی شب می‌‌شه، کِی روز می‌‌شه. کِی ترم دومم تموم می‌‌شه، اصلاً برام یه جوری انگار عجیبه که تو این هیری ویری، درس هم می‌‌خونم ! 
دو سال اول اصلاً نمی‌‌رسیدم کتاب بخونم و شاید گاه گاهی یکی‌ دو صفحه مجله می‌‌تونستم بخونم . این چند ماه که تمام طول مسیر رو کتاب می‌‌خونم، اصلاً نمی‌‌فهمم کِی می‌‌رسم دانشگاه، کِی کلاس تموم می‌‌شه، کِی می‌‌رسم خونه. فقط هی‌ می‌‌بینم که هفته تموم می‌‌شه!

شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۹

سنّت پدران ما

در زمان پدرانِ پدرانِ ما، در زمانی‌ که هر کسی‌ دنبال شکار ماموت خودش بود، آدم‌ها شروع کرده بودند به آموختن زبان، به صحبت کردن با هم، فهمیده بودند دور هم جمع شدن یک انرژی جمعی‌ خوبی دارد و این‌ها زیر زبانشان مزه کرده بود. زمان‌هایی‌ بود که هر کسی‌ خسته از شکار مموتی و دریدن و خوردن او، گوشه‌ای در غار خودش می‌‌افتاد و پیش می‌‌آمد که همسایگان از هم بی‌ خبر بمانند. اما در کمال خستگی‌ یه جور‌هایی‌ هم دلشان می‌‌خواست کسی‌ باشد که معنی‌ ایما و اشاره هایشان را بشنود. آدم‌ها شروع کردند به قصه سازی، به داستان پروری‌، از خودشان قصه‌ای ساختند تا بتوانند شنونده‌ای داشته باشند تا دور هم جمع شوند. اوایل داستان‌ها خیلی‌ خلاق نبودند شاید چون قسمت هایی‌ بودند از زندگی‌‌های روزمر‌ه، اما به مرور آدم‌ها شروع کردن به خیال پروری‌، به پروردن چیزی به نام اعتقاد. آن زمان هنوز اعتقاد انقدر ابتدایی بود که کسی‌ بخاطر اعتقادش کشته نمی‌‌شد، آزادی بیان بود آن زمان ها. همینطوری که خدایان آب و آتش شکل می‌‌گرفتند، داستان‌هایی‌ هم شکل می‌‌گرفت از دیوان و پریان، داستان‌هایی‌ ترسناک برای بیم دادن به آدم ها، برای این که آن‌ها را بترسانند تا قبیل را ترک نکنند، تا به دنبال خاسته‌های بهتر نروند، تا همیشه کسانی‌ باشند که بتواند برای تقسیم خورد و خوراک تصمیم بگیرند و اینطوری به خودشان سهمی بیشتر برسد. داستان‌هایی‌ زیبا هم در این میان شکل می‌‌گرفت، افسانه ها، لالایی ها. همان زمان‌ها بود که آدم‌ها فکر کردند گاهی لازم دارند بیشتر از غار‌های تنهایی‌ شان بیرون بیایند و به یک دلیل خوبی ته دل همه شان شاد شود، گرم و نرم شود. آن زمان‌ها زمستان‌ها طولانی و خیلی‌ سرد بود، آدم‌ها دلمرده و کسل و خسته می‌‌شدند. به غیر از روشن کردن آتش باید کاری هم برای گرم شدن روح و دلشان می‌‌کردند. همان زمان‌ها بود که شروع کردند به جشن گرفتن باز شدن شکوفه ها، گرم شدن هوا، درو محصول، رفتن سرما. فکر کردن به جشن ها از مدت‌ها قبل از آمدنشان انقدر باعث خوشحالی‌ می‌‌شد که افسردگی را فراموش کنند.
تا حالا فکر کردید واقعا اگر هیچ جشن و شادمانی‌ای در کًل پاییز و زمستان نباشد، آدم‌ها دلشان یخ می‌‌زند؟
زمانی‌ جشنی زمستانی ترتیب دادند که بعد‌ها معتقدان به اسم دین آن را صاحب شدند، زمانی‌ آمدن بهار را جور دیگری جشن گرفتن، آمدن تابستان را جور دیگری. انقدر برای هر جشنی فکری کردند و سنّتی‌ تراشیدند که دل هاشان به چیزی همیشه خوش باشد. بالاخره در بین افراد قبیله پیری بود که بخواهد کودکان را خوشحال کند، این پیر جایی‌ بابا نوئل می‌‌شد و جایی‌ عمو نوروز. آن زمان‌ها که کسی‌ برای اعتقادش کشته نمی‌‌شد، سنّت‌ها خیلی‌ شبیه هم بودند، هرچه آدم‌های بیشتری برای اعتقادشان کشته شدند، سنّت‌ها متفاوت تر شدند. انگار پدران ما به فکر این روز‌های ما هم بودند، به فکر این روز‌ها که آدم‌ها بیشتر در جمع تنها هستند، به فکر این روز‌ها که شاید هر کسی‌ روبروی صفحه مونیتور خودش نشسته باشد. انگار که می‌‌خواستند به ما بگویند همهٔ آدم‌ها باید به چیزی اعتقاد داشته باشند، به هر چیزی که باشد، هر چیزی. این اعتقاد، این که یک سنّت را قبول داشته باشی‌ و برایش کاری بکنی، به تو یه انرژی خاصی‌ می‌‌دهد. همین قصه‌ها و اعتقادات است که باعث می‌‌شود من بدن خسته‌ام را از پای کامپیوتر بلند کنم برای چیدن هفت سین و یک دفعه انگار انرژی دیگری بگیرم، رادیو را بگیرم تا حال و هوای نوروز را بیشتر بشنوم و کمی‌ خانه تکانی کنم
.

پنجشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۹

چهارشنبه سوری

دیشب چهارشنبه سوری من به شنیدن یه آهنگ چهارشنبه سوری از فیس بوک گذشت. ساعت ۹ تازه از سر کلاس اومدم و خسته بودم، سر درد هم داشتم. اما خاطراتم رفت به روزهایی که معمولاً تعطیلات عید رو در ویلای دوستی‌ در شمال اقامت داشتیم. چهارشنبه سوری توی شهرک آتیش‌های بزرگی‌ درست می‌‌کردن. دختر صاحبخونه چند سالی‌ از من بزرگتر بود که اون روز‌ها فکر می‌‌کردم خیلی‌ زیاده. شب چهارشنبه سوری یک ملافه یا چادر گل گلی‌ می‌‌انداخت سرش و قابلمه و قاشقی در دست می‌‌رفت قاشق زنی‌. دختر صاحبخانه لپو بود و لٔپ‌های دوست داشتنی‌ای داشت، از اون لپ‌هایی‌ که چلوندن لازم هستن . دختر صاحبخونه خیلی‌ دوست داشت ملافه‌ها و شمدهاش هاش رو گاز بزنه، همیشه گوششون خورده شده بود. شب‌ها با دختر صاحبخونه با بالشت به هم حمله می‌‌کردیم و روی تخت‌ها می‌‌پریدیم. 
من صدای بارون رو روی سقف شیروونی ویلا خیلی‌ دوست داشتم و این که  آب گرم به اندازی کافی نبود، مجبور بودیم بریم حموم نمره. یادمه سال به سال آب دریا به دیوار ویلا نزدیک تر می شد. شب ها صدای موج هارو می شد شنید. قدیما اونجا یه ساحل شنی خیلی قشنگ دشت با یه عالمه گوش ماهی. که من سبد سبد جم می کردم و می آوردم خونه. من روزا یه درمیون پیک شادی حل می‌‌کردم، راحت هاش رو اول حل می‌‌کردم، خوشنویسی هاش رو هم رج می‌‌زدم. بعدش همش رو با مداد رنگی‌ رنگ می‌‌کردم. تمرین‌های سخت می‌‌موند واسهٔ اون روز‌های آخر. 
دختر صاحبخونه چند سال پیش ازدواج کرد، حتا عکس عروسیش رو هم ندیدم، نمی‌‌دونم الان چه شکلیه، نمی‌‌دونم کجای دنیا زندگی‌ می‌‌کنه، نمی‌‌دونم بچه داره یا نه، اما فکر نکنم خیلی‌ بزرگ تر از من باشه. دلم برای دختر صاحبخونه تنگ شده، برای لبخندش، برای لٔپ هاش، نمی‌‌دونم هنوزم ملافه هاش رو گاز می‌‌زنه یا نه...


پ.ن: دختر صاحب خونه رو بعد از این نوشته تو فیس بوک پیدا کردم. 

خوشبخت‌ترین دست‌های دنیا

دست‌های من خیلی‌ مادر هستند. دوست دارند هر روز حداقل یکی‌ دو تا بچه بزایند. دست‌های من خوشبخت‌ترین دست‌های دنیا هستند وقتی‌ که خلق می‌‌کنند، وقتی‌ که می‌‌چسبانند، وقتی‌ که بُرِش می‌‌دهند، وقتی‌ که می‌‌دوزند، دکمه یی به جای چشم، نخی به جای دهان، وقتی‌ که میخ می‌‌کوبند، وقتی‌ که اَره می‌‌کنند، وقتی‌ که می‌‌تراشند حتا وقتی‌ که روی سازی ضربه می‌‌زنند. دست‌های من بی‌ منت می‌‌زایند، نوازش می‌‌کنند بچه‌های خودشان را و بچه‌های دیگران را. دست‌های من عاشق زاییدن هستند اما چون نمی‌‌توانند بچه آدمی‌زاد بزیند، دوست دارند که بچه‌های آدمی‌زاد را نوازش کنند و چیز‌هایی‌ بزایند که مورد مقبول بچه‌های آدمی‌زاد بیفتد. دست‌های من استراحتی‌ ندارند، حتا غذایی نمی‌‌خواهند، هر چند وقت یک بار کمی‌ کِرِم برای سرحال شدن یا گاهی حرکتی‌ به چپ و راست، خیلی‌ بی‌ ادعا هستند، خیلی‌. دست‌های من با دیدن رنگ‌ها از کنترل خارج می‌‌شوند، می‌‌خواهند که رنگ‌ها را به همه جا، حتا سر و کله خودشان بمالند. دست‌های من وقتی‌ که نمی‌‌زایند، کسل می‌‌شوند و بقیه دوروبری هاشان را هم کسل می‌‌کنند.
دست‌های من خوشحال نیستند وقتی‌ که بسته‌های سنگین را بلند می‌‌کنند، انقدر فریاد می‌‌کشند که از صدایشان سرسام می‌‌گیرم و حالم به هم می‌‌خورد.

پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

سگ دو یا دوی ماراتن!

از جمعه تا حالا انگار دنبالم کردن، تمام خیابون‌های شهرو فکر کنم توی این چند روز پیاده رفتم. احساس می‌‌کنم از زانو به پایین پام دیگه ساقط شده! جمعه رفته بودم یه نمایشگاه مربوط به تحصیلات که ۵ ساعت توش راه رفتم. بعدش نیم ساعت راه رفتم چون منتظر یه دوست بودم که توی کارش ترفیع گرفته بود و می‌‌خواست به من شیرینی‌ و کافه بده. وقتی‌ اومدم خونه چون دوباره یه کارت تخفیف داشتم، تصمیم گرفتم ساعت ۸:۳۰ برم سینما، فیلم "گفتگوی پادشاه" رو ببینم که خیلی‌ هم خوشم اومد. البته بماند که یه ۵ دقیقه‌ای هم پیاده رفتم که به نظرم خیلی‌ طولانی اومد، بس که خسته بودم. شنبه قسمت بعدی ماراتن شروع شد. یه کارت نصف قیمت داشتم برای موزه، رفتم موزه و ۴-۵ ساعت هم اونجا راه رفتم، بعد چون نزدیک کلاسم بود، پیاده رفتم کلاس و یک ساعتی کلاس داشتم و اومدم خونه و به کلی‌ کار عقب افتاده رسیدم. یکشنبه در قسمت سوم ماراتن دوباره رفتم یه موزهٔ دیگه! آخه این موزه اولین یکشنبه هر ماه مجانیه و با این وجود، من تا حالا نرفته بودم. اونجا هم ۴-۵ ساعت راه رفتم. دوشنبه در قسمت چهارم ماراتن، صبح رفتم یه جا قرار داشتم. بعدش به کار هام رسیدم و ۴:۳۰ رفتم دانشگاه و ۹ شب برگشتم. دیگه داشتم از خستگی‌ غش می‌‌کردم. سه‌شنبه قسمت پنجم ماراتن بود که دوباره روز زنان بود، یه موزهٔ دیگه مجانی‌ بود! صبح ساعت ۱۱ رفتم اونجا تا ۲، از موزه که اومدم بیرون یه سردرد حسابی‌ داشتم. بدو بدو اومدم خونه، لباس‌های شسته شده رو از ماشین در آوردم انداختم روی بند، یه لقمه چپوندم توی دهنم و بار و بندیلم رو انداختم روی کولم و رفتم یه جای دیگه که اطلاع رسانی و برنامه بود برای زنان. برنامه از ۳ بود تا ۸ شب اما من حدود دو ساعت بیشتر نموندم چون باید می‌‌رفتم سر کلاس و سر درد همچنان باهام بود. از اونجا با کلی‌ بار و بندیل به اضافه فولدر‌ها و بروشور‌هایی‌ که از اونجا گرفته بودم، رفتم دانشگاه تا ۸:۳۰ شب. رسیدم خونه له‌ بودم. امروز صبح در قسمت ششم دو ماراتن ساعت ۹:۳۰ رفتم دانشگاه قبلیم برای چاپ و صحافی یکی‌ از کار هام که تا ۳:۳۰ اونجا روی پام واستاده بودم. از اونجا با اون همه کاغذ و وسیله، خودم رو به زور طی یه راه ده دقیقه‌ای رسوندم به مترو. له‌ و لورده بودم دیگه. مونده بودم که چطوری برم دانشگاه. اما باید حتما می‌‌رفتم به نمایشگاه خانوم همراه که به مناسبت روز زن بود! رفتم یه ۴۵ دقیقه‌ای خوابیدم که حاضر شم و برم. بیدار که شدم دیدم از سر کارم یه ایمیل اومده با کارهایی‌ که باید توی خونه تا جمعه عصری تموم کنم. اونارو دان لود کردم و رفتم نمایشگاه. نیم ساعت اونجا بودم و راه افتم به سمت دانشگاه. دقیقا قسمت افتضاهش از همین جا شروع می‌‌شه که من داشتم از خستگی‌ از حال می‌‌رفتم و کمی‌ که پیاده رفتم، ایستگاه اتوبوسی‌ رو که می‌‌خواستم پیدا نکردم، پس تصمیم گرفتم با مترو برم. اما با محاسبات اشتباهی‌ که کردم و خواستم راهم رو کوتاه کنم، دقیقا یک ربی بلکه هم بیشتر تا ایستگاه اتوبوس همیشگیم رسیدم! یعنی‌ دیگه اون آخر خودم رو می‌‌کشوندم و می‌‌رفتم. توی اتوبوس که نشستم در حالی‌ که نیم ساعتی دیرم شده بود و ساعت نزدیک ۸ شب بود، به این فکر می‌‌کردم که ۱۰ شب که کلاسم تموم می‌شه، چطوری برگردم خونه؟! یعنی‌ حتا وقتی‌ فکر این رو می‌‌کردم که دم دانشگاه که پیاده شم، باید ۵ دقیقه پیاده برم و تازه برم طبقه چهارم! چه جوری حالا دوباره از یون بالا بیام پایین؟! خلاصه این که این دوی ماراتن امروز فعلا به خوبی و خوشی‌ به قسمت ششم خودش پایان داد چون دوستم، له‌ شدهٔ منو با ماشین آورد و جلوی خونه انداخت پایین. در ضمن این رو هم بگم که در تمام این فاصله‌ها که سوار اتوبوس و مترو بودم، داشتم یه کتاب خیلی‌ جالب رو هم می‌‌خوندم که دیگه به آخر‌اش رسدیده بود! قسمت هفتم ماراتن فردا صبح ساعت ۹:۳۰ شروع می‌‌شه که باید برم دانشگاه یه کار اداری دارم و این کار ممکنه از ۱ تا ۳ ساعت طول بکشه، عصرش هم باید برم یه سمینار. در ضمن یادم باشه که کار هم در این فاصله باید انجام بدم چون کار‌ها باید تا جمعه عصر تموم بشن! فردا باید پست هم برم و دو تا کارت برای سال نو پست کنم. الان ساعت ۱۲ شبه. می‌‌خم پاهای له‌ هم رو ببرم توی تخت دراز کنم، وای!
یه سمینار آموزشی هم پیدا کردم برای جمعه که مجانیه و از ۱۱ صبح  تا ۵ بعداز ظهره!