شاید همهٔ ما گاهی دوست داشته باشیم مریض شویم، بیفتیم روی تخت، خسته و درب و داغان بعد یکی بیاید نازمان را بکشد، برایمان چایی بیاورد توی تخت، ناز و نوازشمان کند. اصلا ولو بشویم توی تخت و بشنویم که کسی در آشپز خانه کار میکند، کاسه کوزهها را جابه جا میکند، فرنی درست میکند، قابلمهای سر گاز میگذارد، چیزهایی مثل سیب زمینی، هویج، گوجه فرنگی یا کدو را خورد میکند و توی قابلمه میریزد. بعدتر جعفری یا سبزی دیگری را خرد میکند و توی سوپ میریزد، آب پرتقال میگیرد، مثل مادر یا پدری مهربان. اصلا خوشمان میآید که کسی با یک سینی از در وارد شود که همهٔ اینها را توی آن گذشته باشد. سوپ با نارنج یا لیمو ترش تازه. خلاصه این که، گاهی مریض میشویم چون بدنمان این جوری حال میکند یا خودمان دلمان میخواهد لوس شویم. گاهی دلمان میخواهد کسی باشد که برایش همهٔ این کارها را انجام دهیم. گاهی نقش مریض حالمان را خوب میکنم، گاهی نقش طبیب. اما همهٔ اینها به شرطی است که در لحظهٔ مناسب اتفاق بیفتد. یعنی وقتی مریض شوی که طبیبی باشد، وقتی طبیب شوی که مریضی باشد. اگر مریض باشی و کسی که باید نقش طبیب را ایفا کند، اصلا تو را نبیند، اصلا سراغت نیاید، اصلا حالت را نپرسد، اصلا اعصاب مریض داری را نداشته باشد چه؟ اگر بخواهی طبیب باشی و مواظب کسی باشی و مریضی نباشد چه؟!
یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۹
شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۹
خوشبختترین پاهای دنیا
بعضی خاطرهها انگار میرن یه گوشهٔ ذهن آدم قایم میشن. تا مدتها هم نمییان جلو. یکی از اون خاطره ها، اتاق رخت کن کلاس باله مه. نمیدونم چرا چند وقت پیش یهویی اومد جلوی چشمم. اون اتاق کوچولوی پر از لباس که با عجله توش لباسامون رو عوض میکردیم، پاهای کوچولومون رو تندی میکردیم تو کفشهای صورتی مون و با ذوق میرفتیم تو کلاس. خیلی پیش میاومد که به کلاس فکر کنم، به سالن کوچیکی که توی یه زیر زمین بود. تو اون روزایی که همه چیز ممنوع بود و سالهای جنگ بود. اون زیرزمین خودش یه بهشت بود. یه زیر زمین کوچولو که وسطش دو تا هم ستون داشت! آینههای سرتاسری و بارهای سفید کنار دیوار ها. اصلا فکر میکنم کلاس باله خیلی تاثیر مثبتی توی زندگیم داشته. این روزا خیلی به معانی اون درسها فکر میکنم. نظم و دیسیپلین خاص کلاس، این که باید همیشه سرمو بالا بگیرم، حتا اگر دارم از درد میمیرم. این که همیشه باید روبرو رو نگاه کنم، به همین دلیل باید به گوش هام اعتماد کنم و حرکاتی رو که معلم با صدای بلند میگه، انجام بدم، بدون این که بتونم کسی رو الگوم قرار بدم. این که حرکات رو باید با افتخار و لبخند انجام بدی و از انجام دادنشون لذت ببری. اول که کلاس شروع میشه و بدن گرم نیست، خیلی کار هارو نمیشه کرد اما بعد از یک ساعت که بدن گرم شد، آدم کارهایی میتونه بکنه که خودش هم فکرش رو نمیکرده، این که وقتی میخوای بپری باید همهٔ جرأتتو جمع کنی، نفستو حبس کنی و بپری تو هوا، نمیتونی بگی نمیپرم. این که وقتی میخوای بچرخی، به شرطی میتونی ساعتها بچرخی که سرتو به موقع بگردونی. اینا همش درس بود واسه من.
هنوزم که هنوزه، وقتی پاهام رو میکنم توی کفشهای صورتی باله، پاهام میشن خوشبختترین پاهای دنیا، هی میخوان خودشون رو توی آینه نگاه کنن . با اینکه میدونن خیلی هر دفعه دردشون میگیره، اما با ذوق میرن تو کفشا. من هر دفعه به درسا فکر میکنم، به اینکه تحت هر شرایطی سرمو بالا بگیرم، به اینکه روبرو رو نگاه کنم، به اینکه زیر مشکلات خم نشم، هر چقدر هم که دردم میگیره از مشکلات، میدونم که فقط بدنم داره نرم تر میشه و همه چیز خوب میشه به زودی. هنوزم درد بعد از مشکلات، مثل درد بعد از کلاس باله میمونه. همون طوریه که عضلههای آدم درد میگیرن تا سفت بشن، تک تکشون.
اما هنوزم گاهی به بازیگوشی همون موقع هام، یه دفعه حواسم به کفشهای پاره خانوم معلم، بند کفش خودم یا جوراب نفر جلوییم پرت میشه.
هنوزم که هنوزه، وقتی پاهام رو میکنم توی کفشهای صورتی باله، پاهام میشن خوشبختترین پاهای دنیا، هی میخوان خودشون رو توی آینه نگاه کنن . با اینکه میدونن خیلی هر دفعه دردشون میگیره، اما با ذوق میرن تو کفشا. من هر دفعه به درسا فکر میکنم، به اینکه تحت هر شرایطی سرمو بالا بگیرم، به اینکه روبرو رو نگاه کنم، به اینکه زیر مشکلات خم نشم، هر چقدر هم که دردم میگیره از مشکلات، میدونم که فقط بدنم داره نرم تر میشه و همه چیز خوب میشه به زودی. هنوزم درد بعد از مشکلات، مثل درد بعد از کلاس باله میمونه. همون طوریه که عضلههای آدم درد میگیرن تا سفت بشن، تک تکشون.
اما هنوزم گاهی به بازیگوشی همون موقع هام، یه دفعه حواسم به کفشهای پاره خانوم معلم، بند کفش خودم یا جوراب نفر جلوییم پرت میشه.
پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹
چهارشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۹
دوست داشتن یا دوست داشته شدن، مساله این است!
این روزا به دوست داشتن فکر میکنم، به دوست داشته شدن، به عاشق بودن، به معشوق شدن. به اینکه واقعا دوست داشتن چیه؟ عشق چیه؟ به این که فرقشون چیه؟ کدوم بیشتر ضربه میزنه، کدوم بهتره، قشنگ تره؟ مرز دوست داشتن کجاست؟ به این که گاهی چقدر دوست داشتن ساده و راحته، به این که چرا آدم باید محبتش رو از یه آدم مهربون دیگه دریغ کنه؟ چرا گاهی انقدر برای رابطهها از خودمون سوال میپرسیم؟ کِی باید به خودمون بگیم واستا! دیگه نرو جلو!
گاهی دلمو میزنم به دریا، هر چی میگه گوش میکنم، آغوشم رو برای دوستی باز میکنم اما انگار هی یکی از توم ازم میپرسه: نکنه بد باشه؟ نکنه فلان باشه؟ نکنه بهمان باشه؟ چرا؟ چرا اینجا آدمها اینطوری نیستن پس؟ ما درگیر چی هستیم انقدر؟ تابو؟ مگه چه اتفاقی قراره بیفته توی دوست داشتن؟! دلم لجوجه، اکثرا گوش نمیکنه به این حرف ها. با این که میدونه ممکنه ضربه بخوره از این که آدمهای دیگرو خیلی دوست داشته باشه، اما اونا به همون اندازه دوسش نداشته باشن. عاشق اینم که یاد یه خاطره که میافتم دلم قنج بره واسهٔ اون لحظات و این یعنی دوست داشتنِ اون خاطره، اون آدم، به همین راحتی.
به این فکر میکنم که چقدر عاشق اینم که یه دوستی، یه رابطه، یه آدم جدید یهویی بی برنامه و جفت پا بپره وسط زندگیم. عاشق قوانین نانوشتهٔ توی رابطه هام، عاشق حرفهای نزده ام، همون کلماتی که با زبان بیان نمیشن، بلکه با چشمها بیان میشن. همون حرکاتی که چیزی جز مهربونی دلیلشون نیست و توضیحی براشون لازم نیست. همون کارایی که خودم هم گاهی میکنم، مثل تلفن زدن به یه دوست و گفتن یه سلام ساده، همون سلامی که یعنی چطوری؟ کجایی؟ چی کار میکنی؟ مشکلاتت حل شد؟ کار و بارت جوره؟ و ممکنه حتا یک دونه از این کلمات رو نگم. من عاشقه *"خوندن بین ختوتم ".
به این فکر میکنم که آدم دلش بیشتر برای دوست داشتن تنگ میشه، یا برای دوست داشته شدن؟ فکر میکنم که خودم دلم بیشتر برای دوست داشت شدن تنگ میشه تا دوست داشتن . من دوستهایی دارم که خیلی دوستشون دارم، به فکر سورپرایز کردنشونم، به فکر تاریخ تولدشون، به فکر این که گاهی یه زنگ بزنم فقط بگم سلام، که بی خبر نمونم ازشون، که گاهی بگم من هستم، اگر ناراحتی، اگر حرفی داری، گوشی هست، شونهای هست. به این فکر میکنم که آدمهای دیگه راحت میتونن با حرکاتشون، با حرفها و رفتارشون بگن که نمیخوان دوستت داشته باشن یا نمیخوان دوستشون داشته باشی. اما وقتی تو تصمیم میگیری که کسی رو دوست داشته باشی، این حتا میتونه یک طرفه، از طرف تو باشه. دوست نداشتن هم گاهی خیلی سخته، این که تا امروز یه کسی رو خیلی دوست داشتی اما از فردا دیگه نباید دوستش داشته باشی، حالا یا به دلیل این که اون رابطه به هزار و یک دلیل باید تموم بشه، یا بدلیل این که اون دیگه این دوست داشتن رو نمیخواد، یا به دلیل این که منطق و عقل میگه که تو باید تصمیم بگیری از اون رابطه بیای بیرون، یا راه و مسافت و فاصله اینو میگه. به هر صورت کار خیلی راحتی نیست، حتا اگر تو خودت عاقلانه تصمیم گرفته باشی که از اون رابطه بیای بیرون. گاهی پیش مییاد که رابطه مدت هاست تو ذهنت تموم شده اما یاد خاطرات قشنگت که میافتی، عکسهات رو که نگاه میکنی، میبینی نه گفتن هنوزم برات سخته، تموم کردن انقدر هم راحت نیست. انگار توی یه لحظه همهٔ آزار و اذیتهای رابطه رو فراموش میکنی. آدم تا چه اندازه باید به بی اعتناییها و کم محبّتیها توی رابطه اهمیت بده؟ باید زود فراموششون کنه؟ باید ندیده شون بگیره؟
گاهی دلمو میزنم به دریا، هر چی میگه گوش میکنم، آغوشم رو برای دوستی باز میکنم اما انگار هی یکی از توم ازم میپرسه: نکنه بد باشه؟ نکنه فلان باشه؟ نکنه بهمان باشه؟ چرا؟ چرا اینجا آدمها اینطوری نیستن پس؟ ما درگیر چی هستیم انقدر؟ تابو؟ مگه چه اتفاقی قراره بیفته توی دوست داشتن؟! دلم لجوجه، اکثرا گوش نمیکنه به این حرف ها. با این که میدونه ممکنه ضربه بخوره از این که آدمهای دیگرو خیلی دوست داشته باشه، اما اونا به همون اندازه دوسش نداشته باشن. عاشق اینم که یاد یه خاطره که میافتم دلم قنج بره واسهٔ اون لحظات و این یعنی دوست داشتنِ اون خاطره، اون آدم، به همین راحتی.
به این فکر میکنم که چقدر عاشق اینم که یه دوستی، یه رابطه، یه آدم جدید یهویی بی برنامه و جفت پا بپره وسط زندگیم. عاشق قوانین نانوشتهٔ توی رابطه هام، عاشق حرفهای نزده ام، همون کلماتی که با زبان بیان نمیشن، بلکه با چشمها بیان میشن. همون حرکاتی که چیزی جز مهربونی دلیلشون نیست و توضیحی براشون لازم نیست. همون کارایی که خودم هم گاهی میکنم، مثل تلفن زدن به یه دوست و گفتن یه سلام ساده، همون سلامی که یعنی چطوری؟ کجایی؟ چی کار میکنی؟ مشکلاتت حل شد؟ کار و بارت جوره؟ و ممکنه حتا یک دونه از این کلمات رو نگم. من عاشقه *"خوندن بین ختوتم ".
به این فکر میکنم که آدم دلش بیشتر برای دوست داشتن تنگ میشه، یا برای دوست داشته شدن؟ فکر میکنم که خودم دلم بیشتر برای دوست داشت شدن تنگ میشه تا دوست داشتن . من دوستهایی دارم که خیلی دوستشون دارم، به فکر سورپرایز کردنشونم، به فکر تاریخ تولدشون، به فکر این که گاهی یه زنگ بزنم فقط بگم سلام، که بی خبر نمونم ازشون، که گاهی بگم من هستم، اگر ناراحتی، اگر حرفی داری، گوشی هست، شونهای هست. به این فکر میکنم که آدمهای دیگه راحت میتونن با حرکاتشون، با حرفها و رفتارشون بگن که نمیخوان دوستت داشته باشن یا نمیخوان دوستشون داشته باشی. اما وقتی تو تصمیم میگیری که کسی رو دوست داشته باشی، این حتا میتونه یک طرفه، از طرف تو باشه. دوست نداشتن هم گاهی خیلی سخته، این که تا امروز یه کسی رو خیلی دوست داشتی اما از فردا دیگه نباید دوستش داشته باشی، حالا یا به دلیل این که اون رابطه به هزار و یک دلیل باید تموم بشه، یا بدلیل این که اون دیگه این دوست داشتن رو نمیخواد، یا به دلیل این که منطق و عقل میگه که تو باید تصمیم بگیری از اون رابطه بیای بیرون، یا راه و مسافت و فاصله اینو میگه. به هر صورت کار خیلی راحتی نیست، حتا اگر تو خودت عاقلانه تصمیم گرفته باشی که از اون رابطه بیای بیرون. گاهی پیش مییاد که رابطه مدت هاست تو ذهنت تموم شده اما یاد خاطرات قشنگت که میافتی، عکسهات رو که نگاه میکنی، میبینی نه گفتن هنوزم برات سخته، تموم کردن انقدر هم راحت نیست. انگار توی یه لحظه همهٔ آزار و اذیتهای رابطه رو فراموش میکنی. آدم تا چه اندازه باید به بی اعتناییها و کم محبّتیها توی رابطه اهمیت بده؟ باید زود فراموششون کنه؟ باید ندیده شون بگیره؟
همهٔ احساسهای خوبِ دوست داشتن لزوما از دوستیهای عمیق نمییان. به رابطههای قدیمیم فکر میکنم که احساسشون هنوز برام ماندگاره، رابطههایی که شاید یه دوستی پایاپای نبودن، رابطههای صاف و ساده. به معلم مهدکودکم، همونی که خیلی دوستش داشتم، همونی که خیلی دوستم داشت. همونی که وقتی میخواستم از مهد کودک برم، یه سری کتاب بهم کادو داد که هنوز دارمشون. همونی که الانم خیلی دلم میخواد پیداش کنم. به معلم کلاس اولم فکر میکنم، همونی که خیلی دوسم داشت، همونی که یواشکی پشت در کلاس بهم جایزه میداد، همونی که کتاب موش و گربه عبید زاکانی رو بهم کادو داد با یه مداد نوکی قرمز چهار گوش. به معلم بسکت بالم فکر میکنم، همونی که منو خیلی دوست داشت، همونی که کل تیم رو با یه ماشین فرستاد، منو با ماشین خودش برد، توی همون مسابقه که من شمارم ۷ بود. توی همون مسابقه که باختیم، فکر کنم با آرارات بود مسابقمون. به معلم بالهام فکر میکنم. همونی که خیلی دوستم داشت، همونی که وقتی شنید ۱۷ ساله شدم، برای دیدنم بی صبری میکرد. همونی که الانم خیلی دلم میخواد پیداش کنم.
دوست کلاس اول دبستانم که پیش هم مینشستیم و من بعد از سالها دوباره تو فیس بوک پیداش کردم. دوست سوم دبستانم که هنوزم دستمون تو دست همه، که هنوزم دلم برای خندیدنش ضعف میره. و دوستهای دیگهای که دوست شدن با هر کدومشون یه ماجرای جالب و شنیدنیه. اینا رابطههایی هستن که هر وقت یادم میافته، قلبم گرم میشه. دنیا خیلی کوچیکه، عمر خیلی کوتاهه، دلم میخواد فقط دوست داشته باشم و عاشق باشم تا هستم، فقط یاد خاطرههای خوش بیفتم و همیشه بدی هارو زود فراموش کنم، فوری پاکشون کنم تو ذهنم، اصلا دیگه یادم نیاد کی کار بد کرده.
دلم میخواد زندگیم پر از دوستیهایی باشه که یاد آوری هر لحظهاش دلم رو گرم کنه.
....
وقتی این پست رو تموم کردم، این رو توی گوگل ریدر خوندم. آره درسته، ما فکر میکنیم نباید خودمون رو بروز بدیم، چون طرف پر رو میشه، ناراحت میشه، فکر اشتباه میکنه. این همون صدایی یه که گاهی توی من میگه نکنه فلان بشه؟ نکنه بهمان بشه؟! من میخوام خودم رو بروز بدم، میخوام دوست داشته باشم، عاشق باشم.
* reading between the lines.
سهشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۹
آرزوی خواهر برادر
همیشه دوست داشتم یه داداش داشتم ۲-۳ سال از خودم بزرگ تر که مواظبم باشه، که تکیه گاهم باشم، یه خواهر داشته باشم هم سن و سال خودم، حتا شایدم دوقلو، موهای همو ببافیم، برای هم آرایش کنیم، با هم لباس بپوشیم بریم مهمونی، با هم بریم لباس بخریم، از همین کارهای روزمره که دخترهای نوجوون انجام میدن.
آرزوی خواهر برادر هم سن و سال داشتن رو به دل بچههاتون نگذارین.
یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹
همینجوری
صبح ساعت ۱۰:۳۰ از خونه رفتم بیرون، رفتم خونه همکلاسی مهربونم که با هم تکلیفهای عقب افتاده مون رو انجام بدیم. موقع انجام دادن تمرینهای پیچیده کلی میخندیدیم و آخر سر هم همهرو با هم انجام دادیم. برام چایی و قهوه و آب پرتقال آورد. تا ساعت ۴:۳۰ اونجا بودم، اگر من بودم لابد داشتم به این فکر میکردم که پاشم برای دوستم ناهار درست کنم، مگه میشه که سر ظهر بیاد و ۴-۵ ساعت پیش من باشه و بی نهار بره. اما اون اینجوری نبود، خوب هم بود که اینجوری نبود، اینجوری وقت بیشتری رو با هم سپری کردیم، به کارهامون هم بیشتر رسیدیم، خوشحالم که اینجا هرچی بیشتر از قبل یاد میگیرم که درگیر این چیزا نباشم. برگشتنه هوا خیلی سرد بود، یعنی درجهٔ هوا خیلی پایین نبود اما سوز و باد بدی میاومد. هوای اینجام خیلی وقتا منو یاد شمال میندازه. سوزی که هوا داره انگار که بادیه که از روی دریا مییاد و آب سرد رو به صرت آدم میزنه. بوی چوب سوخته که همیشه نمیدونم از کجا مییاد و من عاشقشم، منو یاد بچگیم میندازه و شمال، آرزوی گشت زدن توی شهرک، بازی کردن با بچه ها. یا اون روزی که برای اولین و آخرین بار با بچههای شهرک توی کوچه جلوی ویلا، وسطی بازی کردیم. یاد اون پسر ۱۷ سالهٔ دورگه روسی که به نظرم چقدر خوشگل میاومد و دلم میخواست دوباره ببینمش.
تو راه داشتم تو مترو کتاب "احتمالا گم شده ام" از سارا سالار میخوندم، عنوانش یه جوری درگیرم میکنه، انگار خودم هم یه جوری این حسو دارم. وقتی داشتم کتاب رو تو ایران تو کتاب فروشی نگاه میکردم، هی فکر کردم که بخرمش یا نه. هی به این فکر میکردم که اصلا جا ندارم، این کتاب هارو کجا بگذارم؟ اما من در مقابل کتاب نمیتونم مقاومت کنم، تازه این دفعه خیلی مقاومت کردم که زیاد نخرم. توی راه برگشت به نوشتن داستان فکر میکردم. به خودم که تخصص دارم در نوشتن داستانهای بی سر و ته. داستانهای نیمه تمام و نا تمام. فکر میکنم این مساله البته، ریشه عمیقی توی زندگی خودم داره. شاید همون وبلاگ نوشتن برای من بهتر باشه که یه جایی وسط ماجرا شروع میشه و یه جایی وسط یه ماجرا تموم میشه. داشتم فکر میکردم که دو روزه انگار یه چیز سنگین رو قلبمه، دیشب یه ایندرال خوردم، بهتر نشد. فکر کردم بشینم بنویسم حتما حالم بهتر میشه، همینطور هم شد. چقدر گاهی به نوشتن احتیاج دارم، به سکوت به آرامش.
وقتی اومدم خونه ظرفهای کثیفو چیدم تو ماشین، غذای هندی دیشب رو گرم کردم و خوردم، یاد افتاد که ماست کم دارم و ماست نخریدم از مغازهٔ ترکی سر کوچه. فکر میکنم پا شم یه سوپ آماده درست کنم، اما افکاری که میخوان روی کاغذ بیان، اجازه نمیدن. به دلم فکر میکنم، به اون تیکه ایش که پیش دوستام مونده، به اون تیکه ایش که از عذاب وجدان درد میکنه، به اون تیکه ایش که میخواد از عشق بگه، به اون تیکه ایش که میخواد از بچهای که وجود نداره بگه. چقدر این دلم زر بی جا میزنه! فکرم خیلی مشغوله. پریشب تا آخر شب داشتم دنبال بیبی سیتری میگشتم تو اینترنت. به دانشگاه دوم که باد از دو سال و نیم درست شد فکر میکنم. هرچی فکر میکنم، الان نمیتونم برم. باید اول کار پیدا کنم. باید از ترم شهریور اون یکی دانشگاه رو شروع کنم. دو هفته دیگه تعطیلات پایان ترمه. یک هفتهای که وقت دارم باید خونه تکونی کنم، چون قبل از این که برم ایران شروع کرده بودم، اما نصفه موندش.
دیشب داشتم تا آخر شب هی سلفژ میخوندم، دو ر می ر دو، ر می فا می ر... خودمم داشتم میمردم از خوشی. انگار که دارم بهترین قطعه اپرا رو اجرا میکنم!
تو راه داشتم تو مترو کتاب "احتمالا گم شده ام" از سارا سالار میخوندم، عنوانش یه جوری درگیرم میکنه، انگار خودم هم یه جوری این حسو دارم. وقتی داشتم کتاب رو تو ایران تو کتاب فروشی نگاه میکردم، هی فکر کردم که بخرمش یا نه. هی به این فکر میکردم که اصلا جا ندارم، این کتاب هارو کجا بگذارم؟ اما من در مقابل کتاب نمیتونم مقاومت کنم، تازه این دفعه خیلی مقاومت کردم که زیاد نخرم. توی راه برگشت به نوشتن داستان فکر میکردم. به خودم که تخصص دارم در نوشتن داستانهای بی سر و ته. داستانهای نیمه تمام و نا تمام. فکر میکنم این مساله البته، ریشه عمیقی توی زندگی خودم داره. شاید همون وبلاگ نوشتن برای من بهتر باشه که یه جایی وسط ماجرا شروع میشه و یه جایی وسط یه ماجرا تموم میشه. داشتم فکر میکردم که دو روزه انگار یه چیز سنگین رو قلبمه، دیشب یه ایندرال خوردم، بهتر نشد. فکر کردم بشینم بنویسم حتما حالم بهتر میشه، همینطور هم شد. چقدر گاهی به نوشتن احتیاج دارم، به سکوت به آرامش.
وقتی اومدم خونه ظرفهای کثیفو چیدم تو ماشین، غذای هندی دیشب رو گرم کردم و خوردم، یاد افتاد که ماست کم دارم و ماست نخریدم از مغازهٔ ترکی سر کوچه. فکر میکنم پا شم یه سوپ آماده درست کنم، اما افکاری که میخوان روی کاغذ بیان، اجازه نمیدن. به دلم فکر میکنم، به اون تیکه ایش که پیش دوستام مونده، به اون تیکه ایش که از عذاب وجدان درد میکنه، به اون تیکه ایش که میخواد از عشق بگه، به اون تیکه ایش که میخواد از بچهای که وجود نداره بگه. چقدر این دلم زر بی جا میزنه! فکرم خیلی مشغوله. پریشب تا آخر شب داشتم دنبال بیبی سیتری میگشتم تو اینترنت. به دانشگاه دوم که باد از دو سال و نیم درست شد فکر میکنم. هرچی فکر میکنم، الان نمیتونم برم. باید اول کار پیدا کنم. باید از ترم شهریور اون یکی دانشگاه رو شروع کنم. دو هفته دیگه تعطیلات پایان ترمه. یک هفتهای که وقت دارم باید خونه تکونی کنم، چون قبل از این که برم ایران شروع کرده بودم، اما نصفه موندش.
دیشب داشتم تا آخر شب هی سلفژ میخوندم، دو ر می ر دو، ر می فا می ر... خودمم داشتم میمردم از خوشی. انگار که دارم بهترین قطعه اپرا رو اجرا میکنم!
چهارشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۹
برگشتم...
امروز صبحِ زود رسیدم، تقریبا تمام راه رو تا اینجا خوابیدم. شاید به خاطر این که خیلی خسته بودم و شاید به خاطر این که به برگشتن و آرامش فکر میکردم. برگشتن به شهر مهربون و کوچیکم. همه جا ساکت بود، مثل همیشه، آرامش و سکوت. انگار که یک دفعه آرامش بهم هجوم آورد. انگار که تا به امروز روی آتیش نشسته بودم و یک دفعه یه سطل آب یخ ریختن روم، تو یه لحظه یادم اومد چقدر اینجا حالم خوبه.
به خونه کوچولوی نُقلیم اومدم. همهٔ درو دیوارش داره بهم آرامش میده. اما به زودی باید اسباب کشی کنم. جایی که میرم اجارش ۳ برابر اینجاست. الان هرچی دو دو تا چارتا میکنم میبینم که روزهای سختی در انتظاره که من باید محکم واستم و تحملشون کنم تا بگذرن. هرچی حساب کتاب میکنم میبینم از این خونه که برم فقط حدود ۵ ماه میتونم اجاره پرداخت کنم. باید حالا فکر کنم ببینم چی کار میتونم بکنم. فعلا که خیلی خستم، فکر هام رو میگذارم برای فردا. الان فقط به خوبیها فکر میکنم. به آرامش اینجا، به سکوت، به مهربونی...
صبح که اومدم، دیدم برام پست اومده، یه مجله گرافیکی، ۳ تا نامه از بیمه، یه نامه با یه کتاب جیبی و یه کارت با یههات چاکلت از یه دوست مهربون که بهم احساس گرما و مهربونی میده. ساک و چمدونم رو باز کردم، بعد پاستای سریع و راحت و بی سرو صدام رو درست کردم و بی سرو صدا خوردم. بعد رفتم خوابیدم که بلند شم برم دانشگاه. ۷ ساعت خوابم برد! وقتی پا شدم اصلا نمیدونستم کجام، و نمیدونستم چه لباسی باید بپوشم برم دانشگاه!
خیلی توی این سفر خسته و درب و داغون شدم. خیلی له شدم. این سفر خیلی پربار نبود. شاید بهترین دستاورد هاش این بود که دوستهای قدیمی و خوبم رو دیدم و یه دوست خیلی خوب و مهربون هم پیدا کردم که این مدت برام همراه خیلی خوبی بود والان داره یواشکی و بی صدا اینجارو میخونه ;) من همیشه از پیدا کردن دوستهای جدید خوشحال میشم.
دلم هنوز پیش دوستامه اونجا اما دلم برای دوستهای اینجام هم تنگ شده بود، فعلا یه قسمتِ دلم هنوز اون وره.
امروز رفتم دانشگاه، با همهٔ خستگی و گیجیم نشتم سر کلاس، ردیف جلوی همکلاسی مهربونم . شانس آوردم که استاد کلاس رو زود تر تعطیل کرد. همکلاسی مهربونم آخر کلاس برام روی یه کاغذ نوشت، چه خوب که دوباره اینجایی، کنارش هم برام یه جوجه کشید :) مُردم از خوشی. دلم میخواست محکم بغلش کنم و بچلونمش. حیف که اینا نمیدونن بغلِ ایرانیِ محکم چیه :)) قرار شد آخر هفته برم پیشش مشقهای عقب افتادهٔ هفتهٔ پیشم رو با اون انجام بدم.
توی راه برگشتن دلم میخواست همهٔ کوچهها رو بغل کنم، همهٔ خیابونارو، همهٔ قطارهای مترو رو، همهٔ خونه هارو. اینجا عین یه دهِ مهربون و ساکت و آروم و خلوتِ واسهٔ من.
این مدت کلی از تکنولوژی دور بودم، وقتی اجارهام رو چند دقیقه پیش با اینترنت در عرض ۳ دقیقه دادم، فکر کردم چقدر این امکانات اینترنتی و اینترنت پر سرعت، نعمت بزرگیه.
احساس میکنم رفتنم یه کابوس بوده، یه خواب بد که الان ازش بیدار شدم، تنها چیزایی که یادم مونده لبخند، محبت و آغوش گرم دوستهای مهربونم .
به خونه کوچولوی نُقلیم اومدم. همهٔ درو دیوارش داره بهم آرامش میده. اما به زودی باید اسباب کشی کنم. جایی که میرم اجارش ۳ برابر اینجاست. الان هرچی دو دو تا چارتا میکنم میبینم که روزهای سختی در انتظاره که من باید محکم واستم و تحملشون کنم تا بگذرن. هرچی حساب کتاب میکنم میبینم از این خونه که برم فقط حدود ۵ ماه میتونم اجاره پرداخت کنم. باید حالا فکر کنم ببینم چی کار میتونم بکنم. فعلا که خیلی خستم، فکر هام رو میگذارم برای فردا. الان فقط به خوبیها فکر میکنم. به آرامش اینجا، به سکوت، به مهربونی...
صبح که اومدم، دیدم برام پست اومده، یه مجله گرافیکی، ۳ تا نامه از بیمه، یه نامه با یه کتاب جیبی و یه کارت با یههات چاکلت از یه دوست مهربون که بهم احساس گرما و مهربونی میده. ساک و چمدونم رو باز کردم، بعد پاستای سریع و راحت و بی سرو صدام رو درست کردم و بی سرو صدا خوردم. بعد رفتم خوابیدم که بلند شم برم دانشگاه. ۷ ساعت خوابم برد! وقتی پا شدم اصلا نمیدونستم کجام، و نمیدونستم چه لباسی باید بپوشم برم دانشگاه!
خیلی توی این سفر خسته و درب و داغون شدم. خیلی له شدم. این سفر خیلی پربار نبود. شاید بهترین دستاورد هاش این بود که دوستهای قدیمی و خوبم رو دیدم و یه دوست خیلی خوب و مهربون هم پیدا کردم که این مدت برام همراه خیلی خوبی بود والان داره یواشکی و بی صدا اینجارو میخونه ;) من همیشه از پیدا کردن دوستهای جدید خوشحال میشم.
دلم هنوز پیش دوستامه اونجا اما دلم برای دوستهای اینجام هم تنگ شده بود، فعلا یه قسمتِ دلم هنوز اون وره.
امروز رفتم دانشگاه، با همهٔ خستگی و گیجیم نشتم سر کلاس، ردیف جلوی همکلاسی مهربونم . شانس آوردم که استاد کلاس رو زود تر تعطیل کرد. همکلاسی مهربونم آخر کلاس برام روی یه کاغذ نوشت، چه خوب که دوباره اینجایی، کنارش هم برام یه جوجه کشید :) مُردم از خوشی. دلم میخواست محکم بغلش کنم و بچلونمش. حیف که اینا نمیدونن بغلِ ایرانیِ محکم چیه :)) قرار شد آخر هفته برم پیشش مشقهای عقب افتادهٔ هفتهٔ پیشم رو با اون انجام بدم.
توی راه برگشتن دلم میخواست همهٔ کوچهها رو بغل کنم، همهٔ خیابونارو، همهٔ قطارهای مترو رو، همهٔ خونه هارو. اینجا عین یه دهِ مهربون و ساکت و آروم و خلوتِ واسهٔ من.
این مدت کلی از تکنولوژی دور بودم، وقتی اجارهام رو چند دقیقه پیش با اینترنت در عرض ۳ دقیقه دادم، فکر کردم چقدر این امکانات اینترنتی و اینترنت پر سرعت، نعمت بزرگیه.
احساس میکنم رفتنم یه کابوس بوده، یه خواب بد که الان ازش بیدار شدم، تنها چیزایی که یادم مونده لبخند، محبت و آغوش گرم دوستهای مهربونم .
الان میخوام برم دوش بگیرم، بعدش برم توی رختخواب نرمالوم، آروم و خوشبخت بخوابم، شب به خیر...
آخ! دسته گٔل نرگس رو تو آشپزخونه مامانم جا گذشتم. :(
آخ! دسته گٔل نرگس رو تو آشپزخونه مامانم جا گذشتم. :(
چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹
به خانه برگشتم، نه به آشیانه...
من آمدم، بالاخره ساعتها پرواز کردم و برگشتم به خانه اما من پرواز کنان نیا مدم، من کشان کشان آمدم. من مثل سارا پر نکشیدم، من مثل پرستوها به آشیانه برنگشتم، برای من آشیانهای نبود. به خانهای برگشتم که دیگر جایی برای من ندارد، برگشتم به اتاق زشتی که دیگر مال من نبود و به من دهن کجی میکرد. نه، نه! این اتاق من نبود. اتاق من یک روز قشنگترین اتاق دنیا بود. برگشتم به خانهای که آغوش گرمی برای من نداشت، به خانهای که مرا درگیر میکند، درگیر غم هایش، درگیر اشک هایم، اشکهایی که هر روز توی کاسه سوپم میریزند، اشکهایی که هر روز توی لیوان چاییام میچکند. اینجا جای من نیست، از اول هم نبود، کاش شکسته بود پای لک لکی که مرا به این خانه آورد. شاید هم واقعا پایش شکسته بود، خسته بود، دیگر نایی نداشت تا جلو تر برود، من را جلوی در این خانه انداخت و رفت، بی فکر.
وقتی نوشتم که برگشتن به خانه درد دارد، کسی برایم نوشت: بی ریشه! چقدر ایرانیها راحت به هم فحش میدهند، راحت برچسب میزنند. بدون فکر، بدون مراقبت، بدون اینکه موقعیت کسی را بدانند.
خستهام از انجام نشدن کارها، از دوندگیهای بی جا، از بی مهری، از زخم زبان، از بی خاطره بودن و بی آشیانگی و خانه به دوشی، از محبتهای خاله خرس ای. از اینکه کسی از طرفی قربان صدقهام برود و در آغوشم بکشد و از طرف دیگر شمشیرش را تا دسته در قلبم فرو کنم. از اینکه بهم امر و نهی کنن خسته شدم، از اشتباه بودن خسته ام، از اینکه باید برای داشتن حقوق اولیه و معمولیم باید بجنگم...
هیچ چیز سر جایش نیست، دلم برای غریبهای تنگ است و از آشنایی متنفرم.
پرندهای میخواند، نمیدانم مرا ریشخند میکند یا نوید از چیز تازهای میدهد.
دلم میخواهد هرچه زود تر باز گردم، به خانهای که شاید یک روز آشیانهٔ من باشد.
اشتراک در:
پستها (Atom)