یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

همینجوری

صبح ساعت ۱۰:۳۰ از خونه رفتم بیرون، رفتم خونه همکلاسی مهربونم که با هم تکلیف‌های عقب افتاده مون رو انجام بدیم. موقع انجام دادن تمرین‌های پیچیده کلی‌ می‌‌خندیدیم و آخر سر هم همه‌رو با هم انجام دادیم. برام چایی و قهوه و آب پرتقال آورد. تا ساعت ۴:۳۰ اونجا بودم، اگر من بودم لابد داشتم به این فکر می‌‌کردم که پاشم برای دوستم ناهار درست کنم، مگه می‌‌شه که سر ظهر بیاد و ۴-۵ ساعت پیش من باشه و بی‌ نهار بره. اما اون اینجوری نبود، خوب هم بود که اینجوری نبود، اینجوری وقت بیشتری رو با هم سپری کردیم، به کارهامون هم بیشتر رسیدیم، خوشحالم که اینجا هرچی‌ بیشتر از قبل یاد می‌‌گیرم که درگیر این چیزا نباشم. برگشتنه هوا خیلی‌ سرد بود، یعنی‌ درجهٔ هوا خیلی‌ پایین نبود اما سوز و باد بدی می‌‌اومد. هوای اینجام خیلی‌ وقتا منو یاد شمال می‌‌ندازه. سوزی که هوا داره انگار که بادیه که از روی دریا می‌‌یاد و آب سرد رو به صرت آدم می‌‌زنه. بوی چوب سوخته که همیشه نمی‌‌دونم از کجا می‌‌یاد و من عاشقشم، منو یاد بچگیم می‌‌ندازه و شمال، آرزوی گشت زدن توی شهرک، بازی کردن با بچه ها. یا اون روزی که برای اولین و آخرین بار با بچه‌های شهرک توی کوچه جلوی ویلا، وسطی بازی کردیم. یاد اون پسر ۱۷ سالهٔ دورگه روسی که به نظرم چقدر خوشگل می‌‌اومد و دلم می‌‌خواست دوباره ببینمش.
تو راه داشتم تو مترو کتاب
"احتمالا گم شده ام" از سارا سالار می‌‌خوندم، عنوانش یه جوری درگیرم می‌‌کنه، انگار خودم هم یه جوری این حسو دارم. وقتی‌ داشتم کتاب رو تو ایران تو کتاب فروشی نگاه می‌‌کردم، هی‌ فکر کردم که بخرمش یا نه. هی‌ به این فکر می‌‌کردم که اصلا جا ندارم، این کتاب هارو کجا بگذارم؟ اما من در مقابل کتاب نمی‌‌تونم مقاومت کنم، تازه این دفعه خیلی‌ مقاومت کردم که زیاد نخرم. توی راه برگشت به نوشتن داستان فکر می‌‌کردم. به خودم که تخصص دارم در نوشتن داستان‌های بی‌ سر و ته. داستان‌های نیمه تمام و نا تمام. فکر می‌‌کنم این مساله البته، ریشه عمیقی توی زندگی‌ خودم داره. شاید همون وبلاگ نوشتن برای من بهتر باشه که یه جایی‌ وسط ماجرا شروع می‌‌شه و یه جایی‌ وسط یه ماجرا تموم می‌‌شه. داشتم فکر می‌‌کردم که دو روزه انگار یه چیز سنگین رو قلبمه، دیشب یه ایندرال خوردم، بهتر نشد. فکر کردم بشینم بنویسم حتما حالم بهتر می‌‌شه، همینطور هم شد. چقدر گاهی به نوشتن احتیاج دارم، به سکوت به آرامش.
وقتی‌ اومدم خونه ظرف‌های کثیفو چیدم تو ماشین، غذای هندی دیشب رو گرم کردم و خوردم، یاد افتاد که ماست کم دارم و ماست نخریدم از مغازهٔ ترکی‌ سر کوچه.
فکر می‌‌کنم پا شم یه سوپ آماده درست کنم، اما افکاری که می‌‌خوان روی کاغذ بیان، اجازه نمی‌‌دن. به دلم فکر می‌‌کنم، به اون تیکه ایش که پیش دوستام مونده، به اون تیکه ایش که از عذاب وجدان درد می‌‌کنه، به اون تیکه ایش که می‌‌خواد از عشق بگه، به اون تیکه ایش که می‌‌خواد از بچه‌ای که وجود نداره بگه. چقدر این دلم زر بی‌ جا می‌‌زنه! فکرم خیلی‌ مشغوله. پریشب تا آخر شب داشتم دنبال بیبی‌ سیتری می‌‌گشتم تو اینترنت. به دانشگاه دوم که باد از دو سال و نیم درست شد فکر می‌‌کنم. هرچی‌ فکر می‌‌کنم، الان نمی‌‌تونم برم. باید اول کار پیدا کنم. باید از ترم شهریور اون یکی‌ دانشگاه رو شروع کنم. دو هفته دیگه تعطیلات پایان ترمه. یک هفته‌ای که وقت دارم باید خونه تکونی کنم، چون قبل از این که برم ایران شروع کرده بودم، اما نصفه موندش.
دیشب داشتم تا آخر شب هی‌ سلفژ می‌‌خوندم، دو ر می‌‌ ر دو، ر می‌‌ فا می‌‌ ر... خودمم داشتم می‌‌مردم از خوشی‌. انگار که دارم بهترین قطعه اپرا رو اجرا می‌کنم!

هیچ نظری موجود نیست: