دیروز رفتم سالن کتابخونهٔ شهر پیش بانو که اومده بود کتابش رو معرفی کنه. پنج دقیقهای از ۷ بعد از ظهر گذشته بود و کتابخونه تازه تعطیل شده بود. اما یه آقای سیاه پوست سکیوریتی گارد خیلی گنده اونجا بود که مواظب اوضاع بود. بهش سلام کردم، با روی خوش جوابمو داد. برنامه که تموم شد، اومدم پایین، آقاهه هنوز اونجا بود، خدافظی کردم و رفتم به طرف آسانسور و اشتباهی هم دکمهٔ بالارو زدم، هم پایین رو! بعد آقاهه شروع کرد به شوخی کردن، گفت بالاخره میری بالا یا پایین؟ من گفتم هر دوش! مهربون بود، چند بار خندیدیم و راجع به آسانسور شوخی کردیم تا آسانسور اومد، سوار که شدم سی سالگیام رو فراموش کردم و براش دست تکون دادم. اون هم شاید به یاد ۵ سالگیش برام دست تکون داد و خندید. خواستم بگم همونطور که دخترهای ۳۰ ساله میتونن به یاد ۵ سالگی شون دست تکون بدن، آقاهای به ظاهر خشن با هیکلهای گنده هم میتونم قلب یه بچه ۵ ساله رو داشته باشن.
شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹
دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹
پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۹
عشقِ شهردار
آخه من عاشق این شهرم، عاشق سنگفرشهای خیابوناش، عاشق خطهای متروشم. عاشق بازارهای کریسمسش که همه واسه تماشا کردنش مییان. عاشق شاه بلوطهای گرم و بوداده و سیب زمینیهای تنوری که با زمستون مییان. عاشق اهمیتی که به فرهنگ و مطالعه و دانش و علوم میدن. عاشق امکاناتی که برای پیر و جوون، دارا و ندار یک سانه. عاشق این شهرداری که درِ خونش همیشه به روی مردمش بازه. اینجا سرزمینِ دوم منه. آخ که دلم میخواد برم شهردار تپلی شو بچلونم و ماچش کنم و بهش بگم دستت درد نکنه کپل جان به خاطر همهٔ این خوبیهایی که برای شهروندات فراهم میکنی. چند وقته میخوام براش نامه بنویسم، آره حتما باید این کارو بکنم.
پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۹
زندگی
می ری روی صحنه، برات دست میزنن، بهت دیپلم افتخار میدن، گل میدن، عکاسها چیک و چیک ازت عکس میگیرن. ولی وقتی مییای خونه، باید آشغال هارو بذاری دم در و توی سطل آشغال کیسه نو بندازی!
اشتراک در:
پستها (Atom)