ساختمون تازه سازه، بتنی و بد قواره ست، سرد و بی روح. پلهها خیلی بلند و ناشیانه ست و رد قالبهای چوبی بتن روشون نقش بسته. کلاس هامون یا طبقهٔ پنجمه یا چهارم. هر دفعه میرم طبقهٔ پنجم، جونم در میاد! به معمارش فحش میدم، با این پلههای مزخرفی که طراحی کرده. دانشکده قبلی خیلی قشنگ تر و با روح تر بود. چند روز پیش از پشت شیشی دیدم یه سالن بزرگ هست که کفش موکت سبز، یه دفعه تو فکرم اومد که اینجا نماز خونست!!! ببین مخ آدم چقدر شستشو شده که یه موکت سبز آدمو یاد تنها چیزی که میاندازه یه نماز خونست که بوی گند پا و گلاب میده. حالا این برای چیزی دیگه هم صدق میکنه، چند ماه پیش میخواستم یه بارونی بخرم، هرچی بارونی سرمهیی و سیاه میدیدم به نظرم شبیه مانتوی مدرسه مییومد و فوری از جلوش رد میشدم، چون حتا حاضر نبودم نگاهش کنم!
امروز زنگ کاردستی بود. بعضی از شنبهها زنگ کاردستی داریم. البته این در واقع کلاس بچههای هنرستانیه اما ما ۴-۵ نفریم که خودمونو به عنوان درس اختیاری چپوندیم تو کلاس اونا. من تا حالا آدم حسودی نبودم اما به این بچههای ۱۵-۱۶ ساله انگار یه جوری حسودیم میشه، شایدم حسودی نباشه، یه جور حسرته. خوب اون موقع که من سنّ اینا بود یه مقنعیه سیاه یا طوسی سرم بود که زیرش همهٔ موهام به هم گوریده بود. یه مانتوی بد قواره که در کونش همیشه خاکی بود، چون تو حیات چیزی به اسم نیمکت نبود که روش بشینیم و مجبور بودیم روی زمین ولو بشیم. هیچ وقت کسی باهامون با احترام تو مدرسه حرف نمیزد. هیچ معلمی به من نگفت شما. اینجا معلمهای دبیرستان همشون اکثرا استاد دانشگاهن، همشون به بچههای ۱۴ سال به بالا میگن شما. با احترام باهاشون صحبت میکنن . من هیچ وقت هم سنّ اینا که بودم، تو مدرسه کاردستی درست نکردم. آخرین باری که کاردستی درست کردیم، کلاس چهارم دبستان بود. همون کلاسی که من عاشق معلمش بودم. کاردستیم رو هم هنوز دارم. از اون موقع به بعد دیگه دنیای بچگی مونو تو مدرسه درشو تخته کردن. هیچ وقت سر کلاسمون این همه وسایل برای استفادهٔ عمومی نبود، فقط تو مهد کودک بود که بهمون چسب و قیچی میدادن، تو مدرسه، دیگه باید خودمون همه چیز داشتیم. هیچ وقت نشد با معلممون گپی بزنیم، هیچ وقت باهاش سر کلاس کیک و قهوه نخوردیم، اما امروز اونا همهٔ این کارهارو کردن و من هی نگاشون کردم و لذت بردم. ما هم سنّ اینا که بودیم، داشتیم یواش یواش خودمون رو برای کنکور آماده میکردیم. یواش یوش داشتیم کلاسای جانبی مون رو تعطیل میکردیم، تلویزیون دیدن و سینما رفتن و بچگی رو تعطیل میکردیم، همهٔ اینا فقط برای اینکه بریم دانشگاه.
امروز زنگ کاردستی بود. بعضی از شنبهها زنگ کاردستی داریم. البته این در واقع کلاس بچههای هنرستانیه اما ما ۴-۵ نفریم که خودمونو به عنوان درس اختیاری چپوندیم تو کلاس اونا. من تا حالا آدم حسودی نبودم اما به این بچههای ۱۵-۱۶ ساله انگار یه جوری حسودیم میشه، شایدم حسودی نباشه، یه جور حسرته. خوب اون موقع که من سنّ اینا بود یه مقنعیه سیاه یا طوسی سرم بود که زیرش همهٔ موهام به هم گوریده بود. یه مانتوی بد قواره که در کونش همیشه خاکی بود، چون تو حیات چیزی به اسم نیمکت نبود که روش بشینیم و مجبور بودیم روی زمین ولو بشیم. هیچ وقت کسی باهامون با احترام تو مدرسه حرف نمیزد. هیچ معلمی به من نگفت شما. اینجا معلمهای دبیرستان همشون اکثرا استاد دانشگاهن، همشون به بچههای ۱۴ سال به بالا میگن شما. با احترام باهاشون صحبت میکنن . من هیچ وقت هم سنّ اینا که بودم، تو مدرسه کاردستی درست نکردم. آخرین باری که کاردستی درست کردیم، کلاس چهارم دبستان بود. همون کلاسی که من عاشق معلمش بودم. کاردستیم رو هم هنوز دارم. از اون موقع به بعد دیگه دنیای بچگی مونو تو مدرسه درشو تخته کردن. هیچ وقت سر کلاسمون این همه وسایل برای استفادهٔ عمومی نبود، فقط تو مهد کودک بود که بهمون چسب و قیچی میدادن، تو مدرسه، دیگه باید خودمون همه چیز داشتیم. هیچ وقت نشد با معلممون گپی بزنیم، هیچ وقت باهاش سر کلاس کیک و قهوه نخوردیم، اما امروز اونا همهٔ این کارهارو کردن و من هی نگاشون کردم و لذت بردم. ما هم سنّ اینا که بودیم، داشتیم یواش یواش خودمون رو برای کنکور آماده میکردیم. یواش یوش داشتیم کلاسای جانبی مون رو تعطیل میکردیم، تلویزیون دیدن و سینما رفتن و بچگی رو تعطیل میکردیم، همهٔ اینا فقط برای اینکه بریم دانشگاه.
ما ۳۰ نفریم سر کلاس، دو تا گروه ۱۵ نفری که از روی حروف الفبا تقسیم شدیم. تنها دوستی که تو این دانشگاه پیدا کردم، افتاده تو اون یکی گروه. دلم میخواست مثل روزای دبستان، به هم بچسبیم و بگیم ما فقط میخوایم با هم بمونیم، تا معلما نتونن کاری کنن جز اینکه مارو بندازن تو یه گروه! بهش گفتم نرو نرو، بمون پیشِ من! اما چه کنیم دیگه ماییم و دنیای آدم بزرگها، دنیای آدم بزرگها این چیزارو بر نمیداره. توی کلاس، ۵ نفر پسرن. کسی بهشون نمیگه، تو رو چه به کاردستی ودوخت و دوز و عروسک سازی، برو ماشین بازیتو بکن!
۳ نظر:
Well, what can we do, except to acknowledge it, mourn for it for a while, and then move on
At the same time, we are all defined and shaped by our good and bad experiences, so do not be too harsh on your self and your memories, even the worst of them, with time, become nostalgic
ziba bood va dardnaak va vagheii.
omidvaram ba darsaat movafagh bashi
ممنون هلیا جان.
ارسال یک نظر