شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۳

پاییز

صبح رفتم بازار میوه خرید، به قول شادی، بازار کشاورزها. سردرد و خستگی تقریبا هر روز و همه جا دنبالمه. روزها خیلی زود می گذرن. پسر نون فروش خوش اخلاق و خوش رو بود. قصاب ازم پرسید با گوشت چی می خواین درست کنین. به پنیر فروش سوئیسی گفتم من پنیر خور حسابی نیستم، گفت جلوی من اجازه ندارین همچین حرفی رو بزنین و قاه قاه خندید. گفتم این یه ذره پنیر واسه یه هفته ام بسه، باز خندید و گفت پس خیلی صرفه جو هستین و موقع خدافظی گفت پس تا زمستون و این بار هر دو قاه قاه خندیدیم.
اینجا پاییز شده. هوا رفته زیر٢٠ درجه. وقت و بی وقت باد و بارون می یاد. جعمه پیش که رفتیم استخر، آب سرد بود مثل آخرای شهریور. خورشیدم دیگه انگار جون نداشت. امروز هوا تو گرم ترین ساعت ١٨ درجه است.
چند وقتی یه توکاها و پرنده های دم قرمز زیادی به حیات خلوتمون سر می زنن. 
دوست صمیمیم که ٦ هفته سفر بود، دیروز برگشته. دارم لحظه شماری می کنم ببینمشو کلی با هم دیگه درد دل کنیم.
یه جوری دلم گرفته ولی نمی دونم کجاش، یه چیزی می خوام بگم، تعریف کنم ولی نمی دونم چی، به یکی می خوام بگم ولی نمی دونم به کی.
ظهر می خوام خورشت کرفس درست کنم. بعدازظهر قراره برای اولین بار توی یه عروسی با بچه ها بازی کنم و باهاشون کاردستی درست کنم. ٢٠ تا بچه که به غیر از سه تاشون، بقیه زیر ٧ سال هستن. کمی استرس دارم شاید چون محیط کار برام غریبست و شاید هم به خاطر این که اولین باریه که مدیریت کل کار به عهده خودمه و باید وسایل رو هم خودم تدارک ببینم. دختری که قراره کمکم کنه، جدیده، کمی می شناسمش، کلاس رقص باهم آشنا شدیم اما تا به حال با هم کار نکردیم. کاشکی بارون نیاد که عروسی شون خراب نشه، آخه یه جای سرباز خیلی با صفاست، کنار یه دریاچه. 

هیچ نظری موجود نیست: