بلاخره گاهی با این بالاپایین های زندگی می سازم، گاهی غر می زنم، گاهی دیونه می شم. این خونه منو یاد زمان جنگ می ندازه، برق می رفت، آب می رفت، فشار آب کم بود، ما طبقه ٤ ام بودیم، گاهی آب نمی رسید. مامانم با کتری آب گرم می کرد، می یاورد تو حموم می ریخت تو تشت، کاسه کاسه می ریخت سرم تا خودمو بشورم. انگار ماها که یه زمانی همه چیزو تحمل کردیم، دیگه یه جاهایی تحملمون می بُرّه، انگار دیگه حوصله نداریم. دیگه تحمل ندارم این وانو کنار آشپزخونه ای که با گاز باید گرمش کرد، اتاقای تنگو، پنجره های ماتو، نداشتن یه گوشه خصوصی رو که بری توش و درو ببندی و واسه خودت باشی. از اثاث خسته شدم، دلم می خواد همه رو بریزم تو کوچه. فکر می کنم گاهی سرشار از تضادم، کتاب و لباس و وسایل قابل استفاده و کاربردی رو دوست دارم اما از اینکه دورم شلوغ باشه بیزارم، نقاشیای شلوغ و پررنگو دوست دارم، اما عاشق نقاشی های ساده و گویا هم هستم، چیزهایی رو دوست دارم و می خوام تو زندگیم اجرا کنم که بر ضد همن، گاهی حتا اصلا با هم جمع نمی شن. گاهی فکر می کنم این وضع به زودی غیر قابل تحمل تر از این هم می شه.
زده به سرم پاشم یکی دو ماهی برم ایران، هاید حداقل انجا ی کار به دردبخور بکنم.
بیرون داره برف می یاد. گاهی فکر می کنم کاشکی آرزوهای بزرگم هم به سادگی آرزوهای کوچیکم برآورده بشن. چقدر امسال برف دلم می خواست...
۱ نظر:
کار پیدا میکنی همهی اینا درست میشه، برای خیلیا این دوره اذیتکنندهاس. خیلی موقتیه این وضعیت، هی به خودت یادآوری کن. اصلا شاید سرگرمکننده شد :) فک کنم نزدیکیم، منم دیشب کلی ذوق برف رو کردم!
ارسال یک نظر