یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۱
سهشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۱
پ. ن
بهت نگفتم نوشتن جای حرف زدن و دیدن و چت کردن رو نمی گیره؟ گفتم نوشتن سخته. دیشب خیلی گریه کردم، وقتی رفتم بخوابم، اشکام همینجوری گوله گوله می یومد. بس که دیروز با هیچ کس حرف نزده بودم. دیروز صبح رفتم دندون پزشکی، دو تا کلمه با منشی و دکتر حرف زدم و اومدم خونه. رو زمین برف بود، تو چکمه هام آب می ره، پاهام خیس شد تو راه خونه. رفتم سوپر خریدامو گذاشتم دم صندوق، گفتم سلام، پول دادم، گفتم خدافظ، همین! هیچ بنی بشری رو ندیدم، با هیچ بنی بشری هم حرف نزدم، دلم گرفته بود، شب دیگه نزدیک بود منفجر شم. شهرام اومد خونه خسته بود، قبل از خواب اومدم بگم ی کامی باهم حرف بزن که اشک امونم نداد. یک ساعتی گریه کردم، انقدر که سردرد گرفتم. می خواستم یه دوست نزدیکم پیشم باشه باهاش حرف بزنم، همینطوری از روزمرگی هام تعریف کنم، شوهرم که از همه چی خبره داره، چیزی نداشتم اون موقع براش بگم، کاش تو بودی.
امروز یه کار پیدا کردم بلاخره، از دوشنبه می رم سر کار. یه چکمه نو خریدم که آب توش نره. تولد دخترت مبارک، خوش بگذره به همتون.
امروز یه کار پیدا کردم بلاخره، از دوشنبه می رم سر کار. یه چکمه نو خریدم که آب توش نره. تولد دخترت مبارک، خوش بگذره به همتون.
دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۱
سلام دختر جان
ما که نمی تونیم مرتب تلفنی صحبت کنیم، قرار شد برات حرفامو بنویسم، کاشکی تو هم برام حرفاتو بنویسی، الان سه روزه که می خوام برات ایمیل بزنم وقت نمی کنم. وقتی آدم بی دوست باشه تو غربت دلش می خواد کسی باشه که ببینتش یا صداشو بشنوه، تو هم که بی دوستی تو دیارت. آدم تا یه دوست جدید پیدا کنه و باهاش جور بشه، تازه همزبونم نباشه، کلی حرف واسه زدن تو حلقومش گیر می کنه. شاید خیلی ساده نباشه نوشتن، وقتی که آدما به دید و بازدید و تلفن زدن عادت کردن. الان نصفه شبه، یا همون دم صبح دوشنبه ست، بی خوابی زده به سرم، امروز به شدت سردرد داشتم. بعضی روزایی که میگرن شدید دارم، یا شب خوابم نمی بره، یا بد می خوابم، فکر کنم اثر قرصاست. اول شروع کردم برات ایمیل زدن، بعد فکر کردم کپیش کنم بذارم اینجا که بیای یه سری به وبلاگم بزنی، خیلی وقته نخوندیش.
امروز هوا خیلی سرد بود، از این هوا سردا که پنجره رو باز می کنی، انگار در فریزرو باز کردی. کمی هم برف اومد. اینجا بیشتر وقتا برفش الکیه، بیشتر سرد بی خودیه. البته شهرستانای دیگه بیشتر برف می یاد. خوبه مثل تهران یه کپه برف بیاد، همه جا بشینه خیابونا سفید شه. اینجا همین یه چند تا دونه برف هم که از آسمون می افته، همه کوچه ها و خیابونارو نمک و شن می پاشن، یه گل و شُلِ بی ریختِ افتضاحی می شه که بیا و ببین. آدم دلش واسه اون کوچه های پر برف تهران که باعث می شه مدرسه ها تعطیل بشن و اتوبوسا و ماشینا همه جا نگه دارن تنگ می شه. دلم می خواد آدم برفی درست کنم. می دونی چیه هر جای کوه های آلپ که زندگی کنی، هواش همینقدر گند و بده و زمستوناش طولانی، فرقم نمی کنه که تو کدوم کشور باشی. تو کوهها بیشتر برف می یاد، تو شهر بیشتر سرده. شهر ما هم که به باداش معروفه، از بیخ و بن ریشه آدمو می کنه. دریغ از چند دقیقه دیدن خورشید تو آسمون خاکستری، روزای زمستون دارن سپری می شن و انگار تمومی ندارن. منم که درگیرم با بلاتکلیفی یا خوددرگیرییام.
راستی جات خالی امروز شعله زرد پختم بعداز مدتها، ظهرم خوراک لوبیا داشتیم. وای نمی دونی الان دیدم یه صدایی مثل برف پارو کردن داره می یاد، بلند شدم پنجره رو باز کردم، دیدم کلی برف نشسته بیرون، دو تا الافم دارن ٥ صبح پاررو می کنن که راهشون باز بشه. البته کلی هم که می گم شاید دو تا بند انگشت باشه. اما اینا کُلیین، تحمل ندران، فوری برفارو پارو می کنن. تا دو ساعت دیگه که همه مردم بیدار شان و بیان بیرون و ماشینا راه بیوفتن، کل برف آب شده و خیابونا پر گل و شُل و شن و نمکه.
برام یه کمی از خودت بنویس، از حال و هوات، از زندگیت. منم زودی جوابتو می دم که از حال و روز هم خبر داشته باشیم، اینجوری شاید این همه حرف سرِ دلمون نمونه. نوشتن خوبه، حرف زدن خوبه، دوست داشتن خوبه، تو دوست خوبی هستی بامرام.
چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۱
آرزوهای دست نیافتنی
دیروز یه کمی برف اومد، دلم می خواست به یکی زنگ بزنم بگم حالا که یه عالمه برف اومده و مدرسه هامون تعطیله، بیا بریم برف بازی. چقدر دلم خواست که اینطور بود. یه لحظه دلم خواست یه عالمه برف اومده باشه و بچه باشم و با بچه ها برم برف بازی.
امروزم از جلو گلفروشی رد می شدم، یاد اون روزایی افتادم که روز مادر بود و من از مدرسه برمی گشتم و می رفتم با پول تو جیبیم برای مادرم گل می خریدم. دلم می خواست امروز روز مادر بود.
امروزم از جلو گلفروشی رد می شدم، یاد اون روزایی افتادم که روز مادر بود و من از مدرسه برمی گشتم و می رفتم با پول تو جیبیم برای مادرم گل می خریدم. دلم می خواست امروز روز مادر بود.
دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۱
کاشکی زود بگذره
نمی دونم این یک ماه رو چطور سپری کنم. روزا سرد و تاریکه، کاشکی برف بیاد. قرارداد خونه رو هنوز نبستیم و باید تا هفته دیگه صبر کنم تا دلم قرص بشه، کارت ویزامو هنوز نگرفتم. دلم می خواد تکلیف این چیزا زودتر روشن بشه، زودتر بریم تو اون خونه ببینیم چیا لازم داریم که باید بخریم، اونم خودش کلی وقت می گیره.دارم یواش یواش اسباب می بندم. یعنی از الان تا آخر فوریه تمام وقتم بابت همین چیزا می ره.
چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۱
تو روح باعث و بانیش ...
خبر جدید اینکه روز آخر سال رفتم بانک، کارتم کار نکرد. امروز رفتم خانومه می گه اصلا نمی شه از حسابت پول برداشت! زنگ زده مرکز و کلی با یارو حرف زده و خندیده، می گم خب نتیجه، می گه حسابت بسته ست! می گم چرا؟! می گه نمی دونم، خودت زنگ بزن به این آقا، بهت می گه! یعنی نمی خواست بهم بگه. با کلی دلهره و نگرانی زنگ زدم مرکز، می گه بانک ما از ٢٨ دسامبر حساب تمام ایرانی هارو به خاطر پولشویی بسته! می گم آخه آقا من یه آدم معمولیم که با این پول کم، زندگی معمولیم هم پیش نمیره، پولم کجا بود که بشورمش! این حرف مال کسی که هزاران یورو تو حسابش پول داره. گفت من که کاری نمی تونم بکنم، دستور اومده که حساب همه ایرانی هارو ببندین! برین یه بانک دیگه حساب باز کنین حالا یه کار جدیدم به کارام اضافه شد. راست می گه خب اون که کارمنده ولی تو روح باعث و بانیش ...
در ضمن بعد از نوشتن این متن زنگ زدم ببینم ویزای یک ساله جدیدم بعد از دو ماه حاضر شده یا نه، خانومه می گه آخر ماه زنگ بزنین! همینطوری گوشی تو دستم موند، یعنی الان که ازدواج کردم ٣ ماه لازم دارن که مدارک منو برسی کنن در حالی که تا حالا که ویزای دانشجویی می گرفتم، هر دفعه فقط ٣ هفته طول می کشید. الان دوباره یک ماه دیگه اجازه کارم رو هواست.
آخه چقدر زندگی تو این مملکت پیچیده ست خدا!
در ضمن بعد از نوشتن این متن زنگ زدم ببینم ویزای یک ساله جدیدم بعد از دو ماه حاضر شده یا نه، خانومه می گه آخر ماه زنگ بزنین! همینطوری گوشی تو دستم موند، یعنی الان که ازدواج کردم ٣ ماه لازم دارن که مدارک منو برسی کنن در حالی که تا حالا که ویزای دانشجویی می گرفتم، هر دفعه فقط ٣ هفته طول می کشید. الان دوباره یک ماه دیگه اجازه کارم رو هواست.
آخه چقدر زندگی تو این مملکت پیچیده ست خدا!
اشتراک در:
پستها (Atom)