سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۰

بیا

امروز صبح که بیدار شدم حالم خیلی‌ خوب نبود، البته از دیروز بهتر بود. دلم خواست که چای پرتقالی دارچینی را که پارسال با هم که بودیم خریدم، بخورم. فقط دو تای دیگرش مانده. این چایی انگار که بوی تو را می‌‌دهد، بوی دریای مدیترانه را، بوی روز‌هایی‌ را که با هم بودیم دختر. انگار که مزهِٔ تو را بدهد، مزهِٔ سالاد میوه‌ای را که من برای  صبحانه درست می‌‌کردم. انگار که بویِ آشپزخانه تو را بدهد در خانه نقلی ات. انگار که مزهِٔ آسمان آبی‌ِ بالای دریایِ آبی‌ را بدهد که هر روز رنگ دیگری داشت، انگار که صدای آن پرنده‌های دریایی‌ را بدهد که هر روز برایشان نونِ خشک می‌‌بردیم. انگار که این چایی بوی دلتنگی‌ می‌‌دهد. کی میایی که در آغوش بفشارمت و به قولِ خودم لِه‌ ات کنم دختر؟
آن دو تا چای را نگه می‌‌دارم، هر وقت که آمدی با هم بخوریم.

۱ نظر:

katayoun گفت...

azize delam...ta emrooz movafagh nashodeh boodam biam too safat va neveshtato bekhoonam...manam delam barat tange azize delam...man ajib tarin va motefavet tarin lahazate zendegimo ba to dashtam...ba to hamishe zendegi ie mani va rango booie jadid baram dare....arezooie didaneto daram