جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۹۱

عروس

ازدواج، اینجا تو تنهایی حال و هوای عجیب خودش رو داشت. چهارشنبه با یه دختر ایرانی که می شناسمش و قرتی و خوش سلیقه ست، رفتم چند تا لباس سفید دیدم که اینجا بیشتر به عنوان لباس شب و بال می پوشن تا لباس عروس چون دامناش سادن و خیلی پفی نیستن و دنباله هم ندارن. خانومه گفت برای پوشیدن لباس عروس باید از قبل وقت بگیریم. البته با این لباس هم اگر آدم تور بزنه به سرش همون لباس عروس می شه. قبلش تصمیم نداشتم لباس عروس بپوشم، می خواستم همینطوری یه لباس کرم یا سفید از توی لباسام انتخاب کنم و بپوشم، گفتم خبری نیست که، می ریم شهرداری عقد می کنیم، می یایم بیرون، کسی هم که به غیر از شاهدامون نمی یاد، خب چه کاریه شلوغش کنیم. بعدا می ریم ایران عروسی می گیریم. اما بعدش یه دفعه به دلم نبود که شلوار بپوشم، قرار شد یکی دو تا هم مهمون دعوت کنیم، هی قضیه برام جدی تر شد، گفتم یه لباسی، پیرهنی چیزی پیدا کنم که چیزی پیدا نکردم. خلاصه این که پنجشنبه شد و ما هنوز نه حلقه داشتیم، نه من لباس داشتم. پنجشنبه صبح رفتیم و تو ٢٠ دقیقه دو تا حلقه ساده نقره سفارش دادیم که گفت عصری بیاین بگیرین، عصری هم رفتیم اون دو تا لباسی رو که من روز قبلش خوشم اومده بود دیدیم و تو نیم ساعت پروو کردم و اونی که ناز تر بودو خریدیم. جمه تعطیل بود، نشستم تنهایی پایین لباسو کوک زدم و کوتاه کردم، شب موقع خب خیلی دوتامون هیجان داشتیم، من بهش گفتم می ترسم، صبح شنبه از هیجان ٤ صبح بیدار شدم و خوابم نبرد. نشستم دست و پامو مومک انداختم. هوا بارونی بود، ٩:٣٠ رفتم آرایشگاه، موهامو سشوار کشید، دختره ابروهامو برداشت، همش حدود یه ساعت و نیم طول کشید، برمی گشتم خیلی بارون می یومد، با اینکه چتر داشتم موهام خراب شد. یه جور عجیبی بود عروس تنهایی با مترو بره خونه، بعد بدو بدو یه چیزی خوردم و شوهرم اومد و دو تایی باز زدیم بیرون، من با یه کیسه پر که وسایل و لباسام بود سوار مترو شدم و رفتم خونه خواهرم که لباسمو بپوشم، شوهرم هم با مترو رفت راه آهن دنبال خواهرش. من لباسمو پوشیدم، اونم با خواهرش اومد خونه خواهرم، کلی استرس داشتم و هیجان زده بودم. 
لحظه عقدم لحظه قشنگی بود، اصلا احساس تنهایی نکردم، پشتم گرم بود، دلم پر عشق. موقعی که انگشترو دستم کرد گریه کردم. لحظه قشنگی بود. خیلی همه چی یه دفعه ای بود، هنوزم باورم نمی شه ازدواج کردم.