آدمیزاد موجودِ غریبیه. به همه چیز عادت میکنه. وحشت از بعضی چیزها باعث میشه که ما موضوع رو برای خودمون انقدر بزرگ کنیم که فکر کنیم نمیتونیم خودمون رو به شرایط جدید وفق بدیم یا نمیتونیم شرایط جدید رو تحمل کنیم، اما کافیه جرات کنیم و پا به شرایط جدید بگذاریم. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکنیم، به شرایط جدید عادت میکنیم. روزی که اومدم این خوابگاه فکر کردم که ۲-۳ روز بیشتر اینجا دووم نمییارم. اما الان عادت کردم و اینجا آرامشم رو پیدا کردم.
دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰
سهشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۰
بیا
امروز صبح که بیدار شدم حالم خیلی خوب نبود، البته از دیروز بهتر بود. دلم خواست که چای پرتقالی دارچینی را که پارسال با هم که بودیم خریدم، بخورم. فقط دو تای دیگرش مانده. این چایی انگار که بوی تو را میدهد، بوی دریای مدیترانه را، بوی روزهایی را که با هم بودیم دختر. انگار که مزهِٔ تو را بدهد، مزهِٔ سالاد میوهای را که من برای صبحانه درست میکردم. انگار که بویِ آشپزخانه تو را بدهد در خانه نقلی ات. انگار که مزهِٔ آسمان آبیِ بالای دریایِ آبی را بدهد که هر روز رنگ دیگری داشت، انگار که صدای آن پرندههای دریایی را بدهد که هر روز برایشان نونِ خشک میبردیم. انگار که این چایی بوی دلتنگی میدهد. کی میایی که در آغوش بفشارمت و به قولِ خودم لِه ات کنم دختر؟
آن دو تا چای را نگه میدارم، هر وقت که آمدی با هم بخوریم.
آن دو تا چای را نگه میدارم، هر وقت که آمدی با هم بخوریم.
یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۰
آخ خواهر جان!
خواهر جان چقدر دلم می خواهد که گاهی بلند شوم بیایم پیشت، تو وقت داشته باشی، سرت شلوغ نباشد، بشینیم با هم یک چای بخوریم. یا یک روز تو، خانه و زندگی و بچه و شوهر را فراموش کنی و بیای خانه ی من، سرک بکشی همه جا یا اصلا با هم مثلا آشپزی کنیم و تو به این فکر نکنی که کجا تمیز است و کجا کثیف، قابلمه ها برق می زنند یا نه، مارکشان خوب است یا نه، آیا غذا ارگانیک است یا نه؟ فقط بخندیم، فقط لحضاتی باشد که به هیچ چیزی فکر نکنیم، راجع به هیچ کس حرف نزنیم و برای لحضاتی توی این دنیای بزرگ، فقط من باشم و تو، فقط آغوش تو باشد و بوی تن تو و من سرم را بگذارم روی شانه ات و ما فکر کنیم که هیچ کس در این دنیای بزرگ، عزیزتر از یک خواهر نیست...
آخ اگر اشک می گذاشت...
آخ اگر اشک می گذاشت...
آخ خواهر جان کاش می شد که این را به تو بگویم...
سهشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۰
جا به جایی
بالاخره جمعه بعدازظهر، دوستِ مهربونم با شوهرش اومد و قسمتِ بیشتر اسباب کشیم رو انجام دادم. البته هنوز کامل منتقل نشدم اونجا. کلی تمیز کاری و جا به جایی هست که باید انجام بدم. شنبه هم یه دوستِ مهربونِ دیگه با ماشینش اومد و من رو برد خرید وسایل خونه. اینها دوستهایی هستن که من اینجا باهاشون آشنا شدم، اینا همونهایی هستن که ایرانیها بهشون میگن بی عاطفه، سرد، بی احساس، دشمن، کافر، اینا همون هان! اینا تنها کسانی بودن که اومدن کمک کردن، بهم حرفهای خوب زدن، امید دادن و منو در آغوش گرفتن .
هنوز یه سری وسایل لازمه که باید بخرم، درس و مشق هم دارم. از خوابگاهی که گرفتم هم متنفرم هم خوشم مییاد! کلا در حال حاضر از همه چیز و همه کس هم بدم مییاد، هم خوشم مییاد! احساسِ خیلی گندی یه، آدم تکلیفش معلوم نیست! خلاصه حواستون باشه دم پرِ من نیان ها! فکر کنم دپرسیون هم گرفتم، کلکسیونم تکمیله!
هر روز عین این پرنده ها که چند تا چند تا، شاخه به نوکشون می گیرن تا لونه شون رو بسازن، چند تا چیز می ذارم توی چرخ خرید، می برم اونجا تا اتاقم رو بچینم و تکمیل کنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)