سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

وقتی‌ که توی غربت دلت می‌‌گیره...


امروز تمام راه رو تا دانشگاه گریه کردم. تا پام رو گذاشتم تو مترو شروع شد. اولش ریز ریز گریه کردم، بعد گوله گوله، بعد که پیاده شدم با هق هق. دلم دوباره خیلی‌ گرفته. دلم می‌خواست یکی‌ بهم زنگ بزنه بگه حالت چطوره. 
پیش خودم تمام راه فکر می‌کردم چی‌ می‌شه که قصه‌ها حقیقت پیدا کنه. چی‌ می‌‌شه  که یه فرشتهٔ مهربون بیاد یه بشکن بزنه و هرچی‌ من آرزو می‌کنم بر آورده کنه. گاهی‌ دلم می‌خواد مثل اون شاهزاده و گدا که جاشون رو با هم عوض کردن، جام رو با یکی‌ عوض کنم! دلم می‌خواست یه بابا نوئل تپلی مهربون با ریش‌های سفیدِ نرمش بیاد، دست کنه توی اون کیسهٔ بزرگه پر از کادوش و هرچی‌ دلم می‌خوام بهم هدیه بده. انقدر که دست هام دیگه جا نداشته باشه. اینجا داره عید می‌‌یاد. حال و هواش خیلی‌ قشنگه. بابا نوئل واسهٔ هر کسی یه چیزی میاره. من دلم می‌خواد واقعاً بابا نوئل بیاد پیشم، دلم می‌خواد بغلش کنم بگم به جای پدربزرگی که هیچ وقت نداشتم برام قصه بگه. بگم که آرزو هام رو تند تند برآورده کنه. بگم که خسته ام...
وقتی‌ که از دانشگاه بر می‌گشتم واسهٔ خودم از این تقویم دیواری‌ها خریدم که ۲۴ تا پنجره داره تا روز عید. هر روز باید یکی‌ ش رو باز کنی‌، توی هر پنجره‌اش یه شکلاته که با اون‌یکی فرق داره. واسهٔ همین آدم هر روز کلی‌ ذوق می‌‌کنه که ببین شکلات اون روزش چه شکلی‌ یه. گفتم امروز که انقدر تنهام و دلم گرفته یه چیزی واسهٔ خودم بخرم که خوشحال بشم.
وقتی‌ رسیدم خونه، یک ساعت کلی‌ آشپزی کردم، برای خودم توی فر کباب درست کردم و نگذاشتم صدای تنهایی‌ توی خونه بپیچه.


الان دیگه شب شده اما من هنوزم دلم می‌خواد گریه کنم :(
 

هیچ نظری موجود نیست: