پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

آبخوری‌های سنگی‌

دلم واسه اون روزایی که تو پارک لاله، مامانم منو دم آبخوری‌های سنگی‌ می‌‌زد زیر بغلش و دست مهربونشو می‌‌گرفت زیر آب، تا من توی گودی کف دستش آب بخورم، تنگ شده...

شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۹

من و کتاب و مترو

یک هفته ست دارم به خودم عادت می‌‌دم که توی مترو کتاب بخونم . قبلنا همیشه حالم بد می‌‌شد. الان دارم سعی‌ می‌‌کنم که کم و بیش بخونم . ولی‌ وقتی‌ محکم ترمز می‌‌کنه، کتابو نگاه نمی‌‌کنم، اگر نه اوق می‌‌زنم . توی اتوبوس هم هنوز نمی‌‌تونم زیاد کتاب بخونم، آخه خیلی‌ تکون تکون می‌‌خوره. کتابی‌ که لازم باشه روش تمرکز کنم، نمی‌‌تونم بخونم، پس بی‌خیال درس و اینا. در مجموع پیشرفتم خوب بوده. اول کتاب "خاطره‌های پراکنده" گلی‌ ترقی‌ رو شروع کردم که سفارش داده بودم مامانم برام بفرسته. دو تا داستانشو خوندم. بعد دیدم خیلی‌ دوسش دارم، حیفم اومد تموم بشه. (مثل موقع‌ای که قسمت‌های خوشمزه‌ی غذارو می‌‌ذارم کنار بشقابم که آخرش بخورم، مزش تو دهنم بمونه، دلم می‌‌خواست بعدا کتابو بخونم ) شنیده بودم کتبخونهٔ مرکزی شهر یک سالی‌ می‌‌شه که کتاب‌های فارسی آورده. رفتم اونجا که یه رمانی چیزی پیدا کنم. خیلی‌ سریع نگاه کردم، وقت نداشتم، کتاب‌ها هم خیلی‌ کم بودن، ۳-۴ تا طبقه توی یه قفسهٔ باریک. دنبال رمان جدید می‌‌گشتم که نخونده باشم. چشمم افتاد به پرندهٔ خارزار و سوشون. سوشون رو برداشتم چون تعریفشو شنیده بودم، نازکتر هم بود، حملش آسون تر بود. الان ۷۰ صفحه ش رو خوندم. راه افتادما!!!

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

قابلمه دوزاری!

یه قابلمه استیلِ یه قرونی دوزاری بی‌ خودکیِ نازک دارم، هر وقت می‌‌ذارمش سر گاز، تا وقتی‌ آبش جوش بیاد، هی‌ تکون تکون می‌‌خورده و می‌‌لرزه و رقص بندری می‌‌کنه. روزای اول کلی‌ می‌‌خندیدم بهش. امروز بعد از کمی‌ دودو تا چهار تا کردن، به این نتیجه رسیدم که این اختراع انسان‌های اولیه بود! بچه‌رو می‌‌ذاشتن توش، آویزونش می‌‌کردن سر چوب روی آتیش، تا قابلمه حسابی‌ مثل ننو تکون تکونش بده. بعدشم که خب گرم می‌‌شده، سر بچه‌رو گرم می‌‌کرده دیگه. با یه تیر دو نشون می‌‌زدن، نه؟!

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

امروز تولد وبلاگمه :)



باورم نمی‌‌شه، امروز یک ساله که وبلاگ می‌‌نویسم. پارسال این موقع ها، تصمیم گرفتم که وبلاگ باز کنم. باعث و بانیش هم اول گیسو بود، بعد شادی. چون خیلی‌ اتفاقی‌ وبلاگ گیسو رو پیدا کردم و هی‌ خوندم و ذوق کردم، اون تنها وبلاگی بود که تاحالا خونده بودم. از اونجا هم بعد از مدتی‌ وبلاگ شادی رو پیدا کردم. تصمیم گرفتم وبلاگ بنویسم، اصلاً هم هیچ تصوری نداشتم که هر چند وقت یک بار می‌‌خوام توش بنویسم یا اصلا چی‌ توش بنویسم. الان خوشحالم که این وبلاگ رو دارم.

شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

کاردستی

پنجشنبه توی دانشگاه بچه شدیم، قرار بود که هر گروه یه کلمه واحد رو روی کاغذای خیلی‌ بزرگ درست کنه. ما ۲ نفر بودیم، یکی‌ هم بعدا بهمون اضافه شد. یه سری مهر‌های کوچولوی بچه گونه بود، با استمب‌های رنگی‌ که من تاحالا استفاده نکرده بودم. کلی‌ هم پست ایت و استیکر و اینا بود و خلاصه هر کسی‌ آزاد بود که خودش انتخاب کنه که با چی‌ می‌‌خواد کار کنه. من زودی رفتم ۶ تا مهر بچه گونه برداشتم که روش آدم فضایی و دزد دریایی‌ و سفینه و این چیزا بود، با استمپ‌های رنگی‌. انقدر عشق کردم با این مهر زدن و رنگی‌ شدن انگشتم که خدا می‌‌دونه. مدت‌ها بود کار دستی‌ درست نکرده بودم، دلم خیلی‌ تنگ شده بود واسهٔ این کارا. دلم خواست دوباره عین بچه‌ها بشینم روز‌ها و ساعت‌ها فقط کاردستی درست کنم و دیگر هیچ...

عشقِ درس!


من عاشق درس خوندنم . انقدر جزوه‌های تر تمیز می‌‌نویسم، انقدر کتاب‌ها و متون رو با دقت می‌‌خونم و زیر جملات مهم خط می‌‌کشم. انقدر همه جارو رنگ و وارنگ می‌‌کنم. نکات مهم رو می‌‌نویسم کنارش، پست ایت می‌‌زنم، خلاصه نویسی می‌‌کنم. عاشق دنبال معنی‌ گشتن توی دیکشنریم، ته تو همه نکات رو در می‌‌یارم. انقدر جزوه هام خوبن که اگر ۵۰ نفر از روی جزوه من درس بخونن، هر ۵۰ تاشون بیست می‌‌گیرن، به غیر از خودم! فکر کنم انقدر شیفتهٔ درس خوندن می‌‌شم که اصلاً اصل ماجرارو فراموش می‌‌کنم! سر جلسه یادم می‌‌یاد که جواب این سوال توی کدوم قسمت جزوه بود، چه رنگی‌ بود، عکسش‌ چی‌ بود، مطلب پایینی و بالاییش چی‌ بود، اما خود اون جواب رو یادم نمی‌‌یاد! حتا گاهی سعی‌ می‌‌کنم اون صفحه رو بیارم توی ذهنم و اون جمله رو تو ذهنم از روش بخونم، اما نمی‌‌شه!

کی‌ به کیه؟

هفتهٔ پیش که خیلی‌ ذوق زده بودم، رفته بودم بیرون. از خیابون که می‌‌خواستم رد بشم، پشت چراغ عابر ایستاده بودم، یک عالمه آدم کنارم ایستاده بودن، یک عالم آدم روبروم. یه دفعه انگار می‌‌خواستم داد بزنم، به همه بگم که چقدر ذوق زده ام. یه ان فکر کردم، چند تا از این آدم‌هایی‌ که کنارم ایستادن، ذوق زده ان؟ چند تاشون ناراحتن؟ کدومشون آدم خیلی‌ مهمیه؟ چند تاشون مشکلات زیادی دارن، همین امروز که اینجا ایستادن؟ کدومشون همین امروز یا دیروز یه عزیز رو از دست داده؟
فکر کردم، آدم‌ها راز‌های زیادی دارن، که همشو نمی‌‌تونن بگن، نه که لزومأ نخوان بگن، جاش نیست که بگن و اون آدم بغل دستی‌ یا روبروییشون اصلاً خبر نداره که چی‌ تو دلشون می‌‌گذره.

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

خوابم می‌‌یاد...

لای پتوی سبز و آبی دراز کشیدم، هی‌ از این پهلو به اون پهلو می‌‌شم، خدا خدا می‌‌کنم خوابم ببره. آسمون ابریه، پنجره بازه. همسایه‌ها ساکتن . خورشید انقدر زردنبوِ که می‌‌شه صاف تو چشاش نگاه کرد. هی‌ فکر می‌‌کنم، فکر می‌‌کنم، فکر می‌‌کنم، از این ور به اون ور می‌‌شم. دو روزه خوابم نمی‌‌بره. هیجان دارم. کتابو می‌‌گیرم توی دستم، نگاهش می‌‌کنم. روش نوشته "عادت می‌‌کنیم" فکر می‌‌کنم واقعا عادت می‌‌کنیم؟ از جلد کتاب خوشم می‌‌یاد، ساده است، رنگ آبیش بهم آرامش خاصی‌ می‌‌ده. 
 از "زرجو" خوشم می‌‌یاد. کاشکی‌ همینطوری بمونه، نکنه یه دفعه آخر کتاب یه جور دیگه بشه؟ انگار دلم نمی‌‌خواد تا آخرش بخونم . بعدش فقط دوتا دیگه کتاب فارسی دارم که بخونم و چند تا مجله. کمی‌ فکر می‌‌کنم، به سقف آبی‌ اتاق نگاه می‌‌کنم، به لوستر قرمز، به آینه. بعد می‌‌گم عادت می‌‌کنیم. کتابو باز می‌‌کنم و شروع می‌‌کنم به خوندن. کتاب رو یه دوست فرستاده، پشتتش نوشته "برای دوست خوبم دور از خونه". خیلی‌ بهم چسبید این جملش. اسمشو یادش رفته بود زیرش بنویسه، با خودکار آبی‌ نوشتم. نمی‌‌دونم خودش کتابو خونده یا نه؟
باز از این پهلو به اون پهلو می‌‌شم. به کارهای انجام نداده‌ام فکر می‌‌کنم. به دیروز و امروز که فقط توی خونه بودم، جون نداشتم پا شم. امروز صبح خودم رو انگار با بیل مکانیکی بلند کردم که برم سر خیابون نون بخرم برای صبحانه. فکر می‌‌کنم به اینکه خستم، به یک عالم کاری که ریخته سرم فکر می‌‌کنم. به دانشگاه جدیدم که کلاساش از دوشنبه شروع می‌‌شه.
به این فکر می‌‌کنم که
خوش به حال اونا، سه نفری یک سوم من بیمه می‌‌دن. اون به این فکر می‌‌کنه که خوش به حال من که دوره‌ام تموم شده، که پایان نامه‌ام رو دادم و فکر می‌‌کنه که کاشکی‌ حامله نشده بود و بچه ش الان بیخ گوشش ونگ نمی‌‌زد! اون فکر می‌‌کنه کاشکی‌ بره دانشگاه، من فکر می‌‌کنم کاشکی‌ اجازه کار بگیرم. خیلی‌ خوابم می‌‌یاد،  کاشکی‌ خوابم ببره...

پریشب غُر زدم، گفتم بالاخره کِی‌ کمکم می‌‌کنی‌ بعد از دو ماه و نیم این دو تا متن لعنتی رو تموم کنم. دیگه حال ندارم توی اینترنت بگردم دنبال این اراجیف. ۲۴ تا موضوع رو باید یاد بگیرم برای امتحان کوفتی سه هفته دیگه. روبروم نشسته بود اما گفت ایمیل کن متن هارو! ایمیل کردم، دیشب یکیشونو تموم کرد، همش ۲ صفحه بود اما خیلی‌ خسته بودم، نصف شب بود، عکسارو گذاشتم توش و رفتم خوابیدم. صبح پا شدم متن رو با عکسها پرینت گرفتم و خوندم و فرستادم. یکی‌ دیگش مونده. خدا کنه امروز بخونه خلاصه کنه، یازده صفحه ست. خودم باید ۲۳ تای دیگرو بخونم یاد بگیرم. حوصلشو ندارم. دلم می‌‌خواد فقط بخوابم . 

چقدر گاهی وجود آدمی‌ مثل زرجو آرامش بخشه. چه خوب شد که آژو زن زرجو شد...

چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

درهٔ پُر ستاره

دیشب ساعت ۱۰:۳۰ توی درّه بودم، بین دو کوه. سرد بود، خیلی‌ سرد. ژاکت و کاپشن پوشیده بودم. آسمون پر از ستاره بود، خیلی‌. نمی‌‌شد شمرد، نمی‌‌شد انتهاشو دید. کهکشان راه شیری توی آسمون بود، خیلی‌ قشنگ بود، خیلی‌. همه جا سکوت بود، پرنده پر نمی‌‌زد. کوهستان بود، سرد و تاریک و ساکت، با کهکشانِ پر ستاره. دراز کشیدم روجدولِ باریک خیابون، سرم به آسمون بود، می‌‌تونستم ساعت‌ها نگاه کنم. چشمام پُرِ ستاره شد، شب خیلی‌ ساکت بود، خیلی‌ تاریک اما پر از روشنایی‌ ستاره ها، پر از کهکشانِ...